چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴

امیر کوشکانی

امير کوشکانی در سيزده سالگی آموختن تار را در محضر داريوش پير نياکان آغاز کرد، و با سرعتی عجيب در نوزده سالگی مربی مرکز حفظ و اشاعه موسيقی ايران شد. امير در سال 1991 به کانادا کوچ کرد و با عشق به موسيقی و به خصوص تار – که از جای جای کلامش به خوبی حس می شود – به طرزی خستگی ناپذير به معرفی موسيقی ايران زمين به غربيان پرداخت. طرفه آن که پس از کنسرت موفق دو سال پيش با ارکستر سنفونيک ونکوور، در ماه مارس بار ديگر با ارکستر پاسيفيک باروک که اعتبار جهانی دارد برنامه خواهد داشت، و همين بهانه گفت و گويی کوتاه ولی صميمی با امير شد

فاريا – در کنسرت ماه مارس با ارکستر پاسيفيک باروک اثری از خودت را اجرا خواهی کرد . کمی در مورد فرم و تناليته آن صحبت کن

امير – قطعه ای که اجرا خواهد شد "خاوران در هفت تصوير" نام دارد و در واقع هفت تابلو را در بر می گيرد که در لابلای آنها از فرم سؤال و جواب استفاده شده است. کل هفت تابلو به شيوه مرکب نوازی اجرا می شود، و با شروع در درآمد ماهور، از بيات اصفهان و آواز دشتی گذر می کند، تا تنوعی که در موسيقی غربی با مدولاسيون تامين می شود اين گونه به دست آيد

فاريا – قبلا ترکيب تار و سنتور و حتی تمبک را با ارکسترهای سنفونيک و مجلسی شاهد بوده ايم، ولی چه طور توانسته ای همراهی تار را با ارکستری که فقط با سازهای اوريژينال دوره باروک مي نوازد دست کم برای خودت توجيه کنی؟

امير – هميشه در دوران تحصيل و بعد از آن احساس عجيبی داشتم که موسيقی باروک نزديکی زيادی به موسيقی ايرانی دارد و می توان در اين موسيقی مفری يافت برای مطرح کردن موسيقی ايرانی در غرب. حالا فرصتی به دست آمده که اين حس را تجربه کنم. در واقع در اين کنسرت بيشتر شنونده خواهم بود تا نوازنده

فاريا – گفتی در مدگردی از ماهور به اصفهان و دشتی خواهی رفت. مساله ربع پرده ها را چه طور با ارکستر حل می کنی؟

امير – از نوازنده ها انتظار ندارم سری و کرن بنوازند و بيشتر پارت سولو اين حس را انتقال خواهد داد. در عين حال می خواهم تاکيد کنم که اين قطعه فرم کنسرتو ندارد که سولو از توتی جدا باشد، بلکه همه سازها ارزش يکسان دارند

فاريا – پس نمی توان گفت اين اثر برای تار و ارکستر است، و بايد آن را قطعه ای برای ارکستر زهی ناميد، با اين توجه که تار هم سازی از اين ارکستر است

امير – کاملا درست است. به علاوه درست بر خلاف فرم کنسرتو، در اين هفت تصوير خاوران کادانسی برای شيرين کاری سوليست گنجانده نشده، و حتی – اگر مجبور باشم حتما ساز اصلی تعيين کنم – شايد بتوان گفت گامبا مقدم بر تار است. در واقع صعوبتهای تکنيکی کار برای تار را فقط شخص سوليست حس می کند، و خودنمايی به سبک ويرتوئوزيته در اين کار نيست

فاريا - توضيح ديگری در مورد اين اثر نداری؟

امير – فقط بايد به تنوع ريتميک آن هم اشاره کنم. در حالی که سازهای ديگر ريتمهايی بسيار متنوع خواهند نواخت، تار در بعضی لحظه ها به حالت سنزا تمپو شبيه به آواز خوانی، پارت خود را اجرا خواهد کرد

فاريا – مرحوم امين الله حسين يک بار به من توصيه کرد تار را فرا بگيرم چرا که به گمان او بهترين ساز دنياست. چه خصوصيتی در تار می بينی که آن را يک استاد در عالی ترين سطح جهانی بهترين ساز بداند؟

امير – تار سازی است که با وجود نوازنده يکی می شود. ولی در عين حال نمی توان آن را در هر حالتی نواخت. من به تار و سه تار به يک اندازه اشراف دارم. سه تار را می توان لميده نواخت. ولی تار نوازی مقدماتی می خواهد و احترامی خاص. شايد چون من عاشق تار هستم چنين تصور می کنم

فاريا – در موسيقی ايرانی جدلی قديمی هست بين دو دسته، يکی معتقد به تکنيک و ديگری مشتاق شيرين نوازی. از نظر تو کدام مهم تر است؟

امير – تکنيک مهم است، ولی جدا از شيرين نوازی نيست. در واقع بدون تکنيک قوی چنان در مسائل فنی قطعه غرق می شوی که مجال ارائه حس موسيقايی نخواهی داشت. لذاست که به نظرم تا تکنيک حل نشود شيرين نوازی حاصل نمی شود. نمونه بارز اين ادعا جليل شهناز است که تکنيک فوق العاده قوی دارد و بسيار شيرين می نوازد، طوری که در سبک نواحتن همه بزرگان ديگر مثل هوشنگ ظريف رد پايی از شهناز می بينی

فاريا – با اين شرح حديث، بی صبرانه منتظرم در اين کنسرت ببينم و بشنوم چه جادويی در تلفيق تناليته غربی و آواز شرقی، و ريتم ميزان شده غرب و آواز بی ميزان شرق به کار برده ای

امير – همان طور که گفتم خودم هم در انتظار اين تجربه ام. اعتقاد دارم نبايد چشم به تجربه و نو آوری ديگران داشت تا اگر موفق بود به دنبال آن رفت. قدری شهامت برای اين کار لازم است

فاريا – برايت آرزوی موفقيت روزافزون دارم. علاقه مندان حضور در اين کنسرت چه طور می توانند از زمان و محل آن با خبر شوند؟

امير – اطلاعات کامل برنامه را می توانند در
سايت شخصی من يا سايت ارکستر پاسيفيک باروک ملاحظه کنند

فاريا – نشانی ای-ميل من هم در اختيار علاقه مندان خواهد بود. برای وقتی که در اختيار من گذاشتی ممنونم
از نشریه دانستنیها، چاپ ونکوور، 14 اسفند 83

چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۴

کارایان

شما که دوستدار موسيقی هستيد، چقدر از مبانی موسيقی اطلاع داريد؟ آيا می دانيد سنفونی چيست و با سونات و کنسرتو چه فرقی دارد؟ اگر نمی دانيد جای نگرانی نيست، به شما اطمينان می دهم بيشتر از موسيقيدانان از موسيقی ناب ملودی نويسانی چون چايکوفسکی و يوهان اشتراس لذت می بريد! موسيقيدان ملودی را حس نمی کند، زيرا وقتی به موسيقی گوش می دهد تنها يک سری نت از جلوی چشمانش رژه می رود! ولی ترديد ندارم به عنوان موسيقی دوست، يک چيز را خيلی خوب می دانيد... وقتی برای خريد صفحه يا نوار سنفونی بتهوون يا برامس می رويد، بين دهها اجرای مختلف، به کمتر از هربرت فون کارايان با فيلارمونيک برلن، يا لئونارد برنشتاين با فيلارمونيک نيويورک رضايت نخواهيد داد. البته اينجا فعلا از فوق ستارگان نسل قبل از قبيل آرتورو توسکانينی می گذرم، چرا که کيفيت آرشيو يادگار مانده از آنان چندان جالب نيست، هر چند که برای موسيقيدان حرفه ای همين آرشيو مونوفونيک بدصدا هم حکم ميوه بهشتی دارد
اما کيست اين رهبر جادويی قرن بيستم که به اعتقاد بسياری از صاحبان نظر چون او رهبری نبوده است؟
هربرت فون کارايان به تاريخ پنجم آوريل 1908 در شهر کوچک انيف نزديک سالزبورگ متولد شد. اجداد او با نام خانوادگی کارايانيس از يونان به اتريش کوچ کردند و بعدها از اسقف سالزبورگ عنوان اصيلزادگی دريافت داشتند و با افزودن نشانه اين عنوان و حذف "س" که رنگ و بوی يونانی داشت، به فون کارايان ناميده شدند. ارنست فون کارايان، پدر هربرت، پزشکی حاذق در جراحی به شمار می آمد، اما عاشق موسيقی بود و در محافل دوستانه و خانوادگی کلارينت می نواخت. برادر او ولفگانگ هم به طور آماتوری همراه با همسرش و دو تن از دوستان يک گروه کوارتت ارگ نوازان تشکيل داد. از بتهوون نقل است که همواره می گفت: "با هر نوع ديکتاتوری مخالفم جز در رهبری ارکستر". ظاهرا فوق ستاره قرن بيستم در امور خانوادگی هم چنين بود. گفته می شود يک بار که پوسترهای برنامه برادر را ديد (و جالب آن که از ولفگانگ کوچک تر بود!)، با قاطعيت از او خواست که نام فاميلش را تغيير دهد، چرا که اعتقاد داشت جز يک کارايان در جهان نيست
هربرت از چهار سالگی به فراگيری پيانو پرداخت، و در پنج سالگی نخستين کنسرت خود را برگذار کرد. در سال 1916 وارد کنسرواتوار موتزارتئوم سالزبورگ شد و محضر برنارد پامگارتنر را درک کرد که از رهبران برجسته زمان بود. اين که چه شد از نوازندگی پيانو به رهبری ارکستر روی آورد دو روايت دارد، و به اعتقاد نگارنده به قرب يقين هر دو صحيح است. اول آن که به علت بيماری و مشکل تاندون يکی از انگشتان، يقين کرد هرگز پيانيست بزرگی نخواهد شد. دوم آن که وقتی پامگارتنر شوق و ولع فوق عادی شاگرد را دريافت، به او توصيه کرد به رهبری روی آورد که يک ساز و ده انگشت پاسخگوی هيجان روحی او نخواهد بود

پس از ادامه تحصيل در مدرسه موسيقی وين، نخستين بار در سال 1929 بر سکوی رهبری ظاهر شد و به سرعت مدارج ترقی را پيمود. در سال 1934 فيلارمونيک وين و در سال 1938 فيلارمونيک برلن را رهبری کرد و سرانجام پس از فوت رهبر نامدار اين ارکستر، ويلهلم فورت وانگلر، در سال 1956 به مديريت هنری و رهبری دائمی فيلارمونيک برلن منصوب شد. بعد از آن قله های افتخار را يکی پس از ديگری فتح کرد و مديريت افتخاری اپرای وين، فستيوال سالزبورگ، و اپرای اسکالای ميلان را بر عهده گرفت

اما آن چه به راستی به شهرت عالمگير و جاودانی کارايان انجاميد، کارهای ضبط او همراه با فيلارمونيک برلن بود. هر چند اکثر شاهکارهای کارايان در همکاری با شرکت دويچه گراموفون خلق شده، ولی با بسياری از کمپانیهای ضبط صفحه کار می کرد. در کليه مراحل فنی توليد شخصا با دقتی وسواس گونه نظارت داشت، همان طور که در اجراهای زنده به خصوص دربرنامه های سالانه فستيوال سالزبورگ عمل می کرد، و با روحيه ديکتاتورمآبانه خود بر همه تدارکات هنری و حتی فنی نظارت می کرد، از طراحی نور و صحنه و لباس تا مسائل آکوستیکی سالن
در کنار کنسرتهای محلی و کارهای ضبط، هرگز از برگذاری تورهای هنری هم غافل نبود. به رغم خاطره تلخ نخستين برنامه اش در نيويورک، هميشه اين شهر را دوست داشت و بارها در آن به اجرای برنامه پرداخت. وقتی در سال 1947 اولين بار به نيويورک رفت، 370 موسيقيدان اين شهر در نامه ای به شورای شهر خواهان جلوگيری از اجرای برنامه يک "نازی" شدند، و در شب اجرای برنامه، انجمن جوانان صهيونيست نيويورک به تظاهراتی در مقابل سالن کنسرت اقدام کرد. ظاهرا کارايان در جوانی به اجبار در حزب نازی آلمان ثبت نام کرده بود و همين سايه ای بود که تا آخر عمر بر محبوبيت اين ستاره حايل شد. باری، از تورهای جالب کارايان (جالب برای ايرانيان) تور تهران بود، که طی آن در سال 1356 در دو شب متوالی در تالار رودکی سنفونیهای 4 و 5 و 6 و 7 بتهوون را همراه با فيلارمونيک برلن اجرا کرد. و البته چندی بعد هم اجرای فراموش نشدنی او از سنفونی 9 بتهوون به مناسبت حلول سال نو مسيحی در آخرين شب سال 1977 که به طور زنده از تلويزيونهای دهها کشور جهان و از جمله تلويزيون ملی ايران پخش شد، بار ديگر ايرانيان هنردوست را به شعف آورد

هربرت فون کارايان در روز 16 ژوئيه 1989 چشم بر جهان فرو بست تا عاشقان هنر او در سراسر جهان تنها به نسل جديد شاگردانش، از جمله سيژی اوزاوا و کلاديو آبادو دل خوش دارند. از او دو دختر، ايزابل و آرابل باقی مانده اند

شاهکارهای رهبری کارايان را بايد بيشتر در آثار رومانتيکهای متاخر تا آهنگسازان قرن بيستم و به ويژه در آثار سنفونيک و اپرايی يافت. شايد هرگز نتوان اجرايی به صلابت، زيبايی، و درستی اجراهای کارايان از سنفونیهای بتهوون، برامس، و مالر شنيد. همين طور اپراهای واگنر، و البته سنفونيک پوئمهای ريشارد اشتراس، که در ميان آنها صفحه "چنين گفت زردشت" به باور نگارنده مطلقا بی نظير است. به خواننده علاقه مند توصيه می شود اجراهای مختلف اين آثار را به دقت با هم مقايسه کند. حتی مقايسه اجراهای خود کارايان در سالهای مختلف عمر خالی از لطف نخواهد بود. به عنوان مثال بهترين ضبط 9 سنفونی بتهوون آلبوم سال 1977 او به شمار می آيد و ضبطهای 1963 و 1988 تفاوتهای اساسی دارند

اما در حيطه دوران کلاسيک و باروک، به دور از تعصب بايد اذعان داشت که اجراهای کارايان بهترينها نيستند. صفحه های يادگار مانده از ارکستر ای ميوزيچی به رهبری فليکس آيو، ارکستر سن مارتين اين دفيلدز تحت رهبری نويل مارينر، و صدالبته فيلارمونيک وين با کارل بوم از شاهدان اين مدعا هستند. مقايسه دو اجرای سنفونی 40 موتسارت، به خصوص موومان اول، يکی توسط کارل بوم با فيلارمونيک وين و ديگری از هربرت فون کارايان با فيلارمونيک برلن نشان می دهد که سرعت اجرای کارايان حداقل 10 ضرب در دقيقه بيشتر است. همچنين بسيار جالب توجه و هم آموزنده است مقايسه دو اجرا از چهار کنسرتو ويولن اپوس 8 ويوالدی معروف به چهار فصل، اول با ارکستر ای ميوزيچی و تکنوازی فليکس آيو که خود رهبری را هم بر عهده دارد، و بعد با فيلارمونيک برلن تحت رهبری کارايان و با تکنوازی پروفسور ميشل شوالب که ويولن اول ارکستر است. اجرای ای ميوزيچی زيباترين اجرايی است که از اين اثر می توان شنيد

در اجرای فرم کنسرتو هم کارهای کارايان چندان عالی از آب در نيامده اند. شايد غرور بيش از اندازه او باعث می شد در اين قسمت به انتخاب همکار تکنواز اهميت کافی ندهد و نام خود را بر جلد صفحه برای فروش آن کافی بداند. بهترين و واضح ترين نمونه اين مورد کنسرتو ويولن بتهوون است. بررسی اين اثر، در صورت دسترسی به اين دو اجرا بسيار جالب خواهد بود: اول با تکنوازی کريستيان فراس همراه با فيلارمونيک برلن و هربرت فون کارايان، که از بدترين اجراهای اين اثر است، و دوم با تکنوازی آيزاک اشترن همراه با فيلارمونيک نيويورک و لئونارد برنشتاين که بدون ترديد زيباترين اجرای اين کنسرتوی جاودانه است
توضيح ضروری : در اين نوشته از تلفظ فارسی اسامی چنان که در ايران مرسوم است استفاده شده، به عنوان نمونه آيزاک اشترن در امريکای شمالی آيزاک استرن گفته می شود
از نشریه دانستنیها، چاپ ونکوور، 28 آذر 82

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

مسأله کوبی برایانت

یک
روزی که دوره دو هفته ای "استراتژی کاريابی" در ماه دوم اقامتم در ونکوور پايان يافت، مدرس دوره برايمان جشن فارغ التحصيلی گرفت، هر چند يک ناهار ساده با پيتزا و مخلفات؛ جشن جشن است، هر چه خواهد گو باش

ياد روزی افتادم که از پلی تکنيک تهران فارغ التحصيل شدم، روزی در بهمن ماه 1362، بعد از پشت سر گذاشتن دو سال و نيم انقلاب فرهنگی. آن روز فرخنده با شش نفر از دوستان -- جمعی که فقط درس می خوانديم و کاری به کار کسی نداشتيم و به همين دليل نه مورد التفات "برادران" بوديم و نه مورد لطف "رفقا" -- با هزار ترس و نگرانی به پشت بام دانشکده راه و ساختمان رفتيم و زير نم برفی که می زد چند عکس يادگاری گرفتيم. اين تمام مراسم فراغتمان بود، بدون بالاپوش و کلاه، و بدون تمام آن چه سالها در عکسها ديده بوديم و در رؤيا داشتيم
باری ، نتوانستم بفهمم جشن پايان يک دوره دو هفته ای چه معنی دارد، لابد چون با رسوم محل جديد زندگيم آشنا نبودم

دو
بعد از ظهر همان روز کارت تشکری برای خانم مدرس فرستادم و در آن نوشتم "از شما خيلی چيزها ياد گرفتم که کمترين آنها کاريابی است. ممنونم." وقت خداحافظی خانم مدرس من را به گوشه ای کشيد و گفت در کارتت نوشته ای که کاريابی را خيلی کم ياد گرفته ای، و چون اطمينان دارم قصد بدی نداشته ای و احساس کردم شايد اين مساله به تفاوت زبان مربوط باشد، خواستم تاکيد کنم که در نوشته ات بيشتر دقت کنی

انگشت حيرت به دندان گزيدم بد گزيدنی. ترديد ندارم، ممکن نيست يک ايرانی در مفهوم آن چه نوشته بودم اشتباه کند. فقط قدری آشنايی با صنايع بديعی لازم است، که مدح شبيه به ذم چگونه است، و کمی زمينه رياضی يا منطق می خواهد، که وقتی فلان از بهمان بزرگ تر است، اگر بهمان خود بزرگ باشد، پس فلان بايد خيلی بزرگ باشد (در منطق می گويند فلان به طريق اولی خيلی بزرگ است). حتی با کمی هوش هم می شد اين را فهميد

با خودم فکر کردم که لاجرم هر ايرانی دست کم دو متاع از اين سه (آشنايی با بديع، احساس رياضی، وهوش) را دارد، و شايد صنايع بديعی حتی بدون درس و مکتب در خون اوست که هر روز دهها تعارف چنين بديع با هم داريم و هرگز هم دچار بد فهمی نمی شويم

به هر شکل، نفهميدم مشکل کجاست، فقط چون نمی خواستم باعث رنجش شوم، عذرخواهی کردم و گذشتم

سه
چندی بعد در کانال خبری سی.ان.ان. شنيدم که همسر يک رئيس جمهور سابق، که خود يک سناتور فعلی است، کتابی نوشته و در آن مناسبات نا متعارف همسرش را با زنی ديگر شرح داده، و اين کتاب چند ميليون پيش فروش شده است. اين که می گويم نا متعارف، در اين مدت کوتاه که به اين سر دنيا آمده ام آموخته ام که غيراز ازدواج شيوه های ديگری هم برای همزيستی معمول و متعارف است، که روابط بلند مدت يا روابط کوتاه مدت خوانده می شوند. ولی کوتاه يا بلند، ايجاد رابطه با متاهل هنوز تابو به شمار می آيد، يا به اصطلاح فارسی معاصر خط قرمز است

اما آن چه در فيلمهای خبری ديده می شود، اين خانم ذره ای حس حسادت انسانی (نمی گويم زنانه) نشان نمی دهد، سهل است، گويا به همسرش افتخار می کند که موجب هتک حرمت زنی ديگر شده، و چنان دست در دست جلوی دوربين ظاهر می شوند که به راستی حيرت آور است

نمی فهمم. می خواهم تصور کنم دلارهای پيش فروش (و بعد فروش) آن کتاب دليل اين داستان است، ولی به خود نهيب می زنم خاموش، هنوز زود است. واقعا نمی فهمم

چهار
قبل از اين که پسران صدام حسين و بعد خاموشیهای ايالتها و استانهای شرقی ايالات متحد و کانادا خوراک خبری سی.ان.ان. شوند، هر وقت کانال اين شبکه را می گيری، داستانی با عنوان "مساله کوبی برايانت" را می بينی و می شنوی. بدون اغراق روزی دهها بار در اين کانال مشاهده می کنی که کوبی با همسرش از صفه ای بالا می روند، پشت ميزی می نشينند، و به نوازش هم می پردازند

ظاهرا اين ورزشکار شهير هم چون آن رئيس جمهور، به هتک احترامات زنی غير از همسرش متهم است، و هرچند توسل به عنف را نپذيرفته، به اصل قضيه يعنی مناسبات نا متعارف معترف است. طرفه آن که در اين تصاوير رگه هايی از شرم در چهره کوبی حس می کنی، ولی در رفتار همسرش تنها نوعی افتخار همراه با تبختر به نظرت می رسد

باز هم نمی فهمم. با خود می انديشم که مناسبات اجتماعی و تعاريف اين مناسبات در فرهنگهای گوناگون بايد متفاوت باشند، و هستند، وتا اين جای قضيه مشکلی ندارم. ولی آيا احساسات غريزی انسان ها می تواند تابع تغييرات فرهنگی – جغرافيايی باشد ؟ آيا امکان دارد زنی خطايی چون اين را با غمض عين بنگرد و همسر معترف به خطا را مورد نوازش قرار دهد؟ شايد اين همه، نيست جز نمايش تبليغاتی

بی اختيار لطيفه ای به خاطرم می آيد که مدتی بر سر زبانها بود، آن گاه که آن رئيس جمهور مرتکب آن خبط شد. می گويند ايشان صندوقچه ای را با در مقفل هميشه زير تخت داشت و به همسرش سفارش مؤکد کرده بود که با آن صندوقچه کارش نباشد، که نبود، تا روز سالگرد سی سالگی ازدواجشان. آن روز ديگر طاقت خودداری بر همسر نماند و در جعبه گشود و در آن تنها سه قوطی خالی آبجو و 82 دلار نقد ديد. حس کنجکاوی بيشتر غلبه کرد و در مراسم جشن آن شب از جناب رئيس حکايت را جويا شد. آقای رئيس ناگزير اعتراف کرد که هر گاه مرتکب آن خطای کذايی می شده يک قوطی خالی آبجو در صندوقچه می گذاشته تا يادآورش شود که ديگر خلاف نکند. به خاطر همسر می آيد که بله، جنيفر، پاؤلا، و مونيکا... ولی آن پول نقد چيست؟ پاسخ آن بود که جناب رياست هر گاه قوطیهای خالی زياد می شده اند، آنها را به مرکز بازيافت می برده و نقد می کرده است
از نشریه پیوند، چاپ ونکوور، 7 شهریور 82

جمعه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۴

تولدی دیگر

در دانشکده های راه و ساختمان درسی هست با عنوان "بارگذاری"، از آن درسها که بسته به معلم و روش او می تواند بسيار سخت يا کاملا آسان باشد. با معلم ما، دکتر سيروس ياسری که هر جا هست شاد و سلامت باشد، اين درس بسيار آسان بود. هميشه با لبخند وارد کلاس می شد، با تبسم درس می داد، و با لبخند از کلاس می رفت. از آن موقع با خودم فکر می کردم چه خوب است همواره متبسم بودن. تصميم گرفتم من هم چنين باشم، که به تمرين زياد نياز داشت. و دارد

سالها قبل از آن در نوجوانی عاشق شعرهای فروغ بودم، همان که خودش اصرار داشت شعر امروزش بخوانند و نه شعر نو. به خصوص مجموعه "تولدی ديگر" که چيزی ديگر بود

زندگی شايد
يک خيابان دراز است که هر روز زنی با زنبيلی از آن می گذرد
زندگی شايد
ريسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آويزد
زندگی شايد طفلی است که از مدرسه بر می گردد

زندگی شايد افروختن سيگاری باشد
در فاصله رخوتناک دو هماغوشی
يا عبور گيج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندی بی معنی می گويد صبح به خير

هميشه اين سطر آخری آزارم می داد: چرا بی معنی؟ ولی وقتی کسی را دوست داشتی بايد همه چيزش را دوست داشته باشی و بپذيری که هر چه گفته و سروده حتما دليل خوبی داشته است

بايد سالها می گذشت تا ويولن نواختن بياموزم، آهنگ بسازم، و تجربه ای در هنر کسب کنم تا بفهمم که چنين نيست. می توانی هنر را نقد کنی -- هر که هستی باش -- و تجسم کنی که اين جا اگر اين طور بود بهتر بود. فقط در موسيقی باخ است که هرگز اين حس را نداری و همه چيز به بهترين شکل ممکن کامل است. نه اين که باخ محبوب ترينم باشد، نه، معبود من بتهوون است. شنيدن فوگهای باخ برای وقتی خوب است که می خواهی يک معادله ديفرانسيلی با مشتقهای جزيی حل کنی و می خواهی فکرت ورزش کند

دوستی که از مديران بانک رويال است يک بار می گفت ما خيلی خوشبختيم که وارد يک کشور چند فرهنگی شده ايم، مشخصه های خوب فرهنگ خودمان را حفظ می کنيم، از فرهنگ ديگران تاثير مثبت می گيريم، و عادتهای بد فرهنگ ايرانی را دور می ريزيم. به اين ترتيب تا حد خوبی به "بهترين" نزديک می شويم. راست می گفت. با يک استثنا

در خيابانهای تهران که قدم می زنی به قدری مشغله ذهنی داری که لبخند زدن نه بی معنی که فراموش می شود. بايد به عابران چنگ و دندان نشان دهی و به قول دوستی قديمی، هميشه مچاله و تنيده باشی. هر لحظه بايد آماده باشی که از خودت و همراهت دفاع کنی، زير ماشين نروی، از کسی تنه نخوری، تازه اگر آن قدر شانس داشته باشی که قلبت عالی باشد و در هوای به شدت آلوده نگران سلامتت نشوی. ديگر چه جايی برای لبخند می ماند؟

ولی وقتی در تولدی ديگر به اين سر دنيا می آيی، می بينی که همه به رويت لبخند می زنند، از آن مواردی که بايد از فرهنگ جديد تاثير مثبت گرفت. اگر به هر علت – مثل آن تصميم کذايی زمان دانشجويی – مايه قبلی هم داشته باشی، اين تاثير پذيری زودتر شکل می گيرد. سعی می کنی به همه لبخند بزنی و گاهی حتی سلام کنی. حالا ديگر تعصبهای جوانی را هم نداری و بيشتر فکر می کنی که مرحوم فروغ – که هنرمند است و بار سنگين رسالت فرهنگی بر دوش اوست – چقدر اشتباه کرده، و اين لبخندها اصلا بی معنی نيست، سهل است، يک دنيا شادابی و نشاط و سرزندگی به ارمغان می آورد

نمی دانم همه مليتها اين طورند؟ چهره ايرانی را از يک فرسخی می توان شناخت. به اصطلاح قديمی ما داد می زند که ايرانی است؛ و به زبان جوانهای امروز ايرانی بودنش تابلوست! برای اطمينان يافتن يک راه ساده هست که در اکثر موارد – افسوس – جواب می دهد: به او نگاه کن، وقتی نزديک می شود و می خواهی به او لبخند بزنی رويش را بر می گرداند! آرزو دارم که در جامعه شناسی، يا مردم شناسی، يا لا اقل روانشناسی دستی داشتم و در اين مورد تحقيق می کردم. چرا واقعا؟

يکشنبه گذشته در سری کنسرتهای لب آب که هر هفته – اگر باران نبارد - در امبلسايد برگذار می شود، يک باند برزيلی موسيقی اصيل جاز اجرا می کرد. خواننده باند هر از گاهی حاضران را دعوت به رقص می کرد. ولی دريغ از حتی يک پاسخ مثبت. ظاهرا توزيع سنی جمعيت در کانادا – بر خلاف ايران – جوان نيست، و ظاهرا در ونکوور باز هم پيرتر است. گويی بر شنوندگان کنسرت گرد پيری پاشيده بودند. نوازنده گيتار – که برزيلی بود و اهل فوتبال - برای تنوع برنامه از حضور تيم فوتبال منچستر يونايتد در سياتل خبر داد، عکس العملی نگرفت. پرسيد در بين حاضران کسی فوتبال دوست دارد، جوابی دريافت نکرد. آخر خواننده باند پرسيد اصلا کسی صدای ما را می شنود، و بالاخره چند نفر دست که نه، دستکی زدند

شايد اين کهنسالی توزيع جمعيت و سکوت حاصل از آن بر ايرانيان مقيم در اين شهر اثر کرده، نمی دانم، واقعا دليلی ندارد که رو از هم بگردانيم، به روی زيبا و مهربان هم لبخند نزنيم ، و از نظر فرهنگی بهترين نباشيم ، چنان که شايستگی آن را داريم


روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت
روزی که کمترين سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که ديگر درهای خانه هاشان را نمی بندند
قفل افسانه ای است
و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی
(شاملو)
از نشریه دانستنیها، چاپ ونکوور، 10 مرداد 82

پنجشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۴

اشکها و لبخندها

اوايل دهه 1340 وقتی شاگرد دبستانی بودم، من را به ديدن فيلم اشکها و لبخندها بردند، سينما دياموند، خيابان روزولت. از آن فيلمها بود که تازه مد شده بود: به طريقه 70 ميلی متری، با صدای استريوفونيک 6 باندی. آخر فيلم اشکم سرازير شد، هرچند که کودکی بيش نبودم، آن جا که خانواده کاپيتان از طريق کوهها کوچ می کنند. بعدها بارها اين فيلم را ديدم و هر بار داستان همان بود: اشکهای آخر فيلم

چند سال بايد می گذشت تا در دوران طلايی نوجوانی از فيلمی ديگر به همان اندازه تاثير بگيرم: ويولن زن روی بام، سينما راديوسيتی، خيابان پهلوی. حمله اين فيلم به تار و پود حساس نوجوانم از سه نقطه بود: اول حال و هوای دلدادگیهای 15-16 سالگی، دوم عشق آسمانی تازه ام به ويولن، که به خاطر آن با تمام سختی درسها ی البرز با شوق تمام نزد استاد می رفتم، مرحوم مهاجر، سرای هنر، بالای پمپ بنزين وصال، و سوم باز هم صحنه های کوچ آخر فيلم که اشک می کشيد

سالها و سالها گذشت. تقدير يا هر چه نامش هست چنين حکم کرد که برای کوچ خودم اشک بريزم ، از شهرک اکباتان تهران به ساحل شمالی ونکوور. روزی که جواز هجرت به دستم رسيد 21 فروردين 1380 بود، بدون مصاحبه. الآن را نمی دانم، ولی آن روز امتياز مهندس ساختمان 17 بود، و بعد از فضانورد که امتيازش 18 بود بيشترين ارج و قرب را داشت. فکر می کردم چه اعتباری خواهم داشت در کانادا

روز 14 مارس 2003 را که قدم به شهر زيبای ونکوور گذاشتم به عنوان تاريخ هجرت و بزرگترين واقعه زندگی هميشه به خاطر خواهم داشت. يک ماهی زمان لازم بود تا چهارشنبه سوری و نوروز و سيزده به در بگذرد و به خود آيم که چه کرده ام، چرا کرده ام، و کجا هستم. ديگر بايد دنبال کار می گشتم. شروع کردم به هر دری زدن، روزنامه ها، اينترنت، شرکتهای مهندسی مشاور در برگهای زرد، همه جا. حتی يک دوره استراتژی کاريابی گذراندم. فايده نداشت. داستان همه جا يکی بود: همه خيلی مؤدبانه تحت تأثير رزومه ام قرار می گيرند، ولی از مهندس 20 سال کار کرده انتظار دارند پی.انج باشد، که چيزی مثل مهندس مجاز است در تهران

خوب، حالا چطور بايد پی.انج شد؟ يک روز شال و کلاه کردم و به انجمن مهندسان مجاز (پی.انج ها) در برنابی رفتم. يک بغل فرم و راهنما تحويلم دادند. در راه بازگشت و در ترن هوايی همه راهنماها را خواندم، و فهميدم برای پی.انج شدن بايد قانون نظام مهندسی را امتحان داد، ولی مهم تر، بايد قبل از آن يک سال تجربه کار در کانادا داشت. اهل منطق فارسی زبان به اين می گويند "دور" و می گويند باطل است، لابد اين هم نمونه اش: بايد يک سال کار کنی تا بتوانی پی.انج شوی، ولی بايد پی.انج باشی تا بتوانی کار کنی

اين بود که با توجه به مشکل قريب الوقوع مادی، ناگزير چندی است دنبال کارهايی مثل معلم مدرسه، مسؤول پذيرش، منشی و از اين قبيل می گردم. اميدوارم ختم به خير شود و کار به ظرفشويی و زمين شويی نکشد، نه اين که اين کارها بد باشند، اصلا. مشکل اين است که در 45 سالگی اين کارها برايم قدری سنگين است

ولی به هر حال هر چه بشود، يک سؤال در ذهنم هست که آزارم می دهد: آيا شايستگی من در اين حد است؟ و آيا کانادا در اين حد از من انتظار داشت که بی مصاحبه ام پذيرفت؟ آيا مهندسان ايرانی – که در ونکوور فراوانند و حتی در رده های بالای مديريتی انجمن مهندسان مجاز شاغلند – اقدامی در اين مورد کرده اند که مثلا ده سال تجربه به عنوان يک سال تجربه کانادايی پذيرفته شود؟ قبول دارم که مهندس مجاز بايد حداقل با آيين نامه های محلی آشنا باشد، ولی واقعا اين آشنايی يک سال زمان می خواهد؟ همه ما به خاطر داريم، قبل از سال 1369 که آيين نامه بتن ايران – با ويرايش اين بنده – چاپ و منتشر شد، هر روز از يکی از آيين نامه های معتبر دنيا استفاده می کرديم و فراگيری آيين نامه های امريکا، انگلستان، فرانسه، و نظاير اينها برای مهندسان ايرانی مثل آب خوردن بود و هست. به علاوه آيين نامه که کتاب درسی نيست که خوانده، آموخته، و کنار گذاشته شود. آيين نامه برای مهندس محاسب سازه نوعی کتاب مرجع است که روزی چند بار به آن مراجعه می شود که مثلا بلوک فشاری بتن چه شکل و چه مشخصاتی دارد، اگر نه که آناليز سازه، طراحی اعضا، اثر زلزله و ديناميک سازه در همه جای دنيا يک جور است، و با تجربه ای که از کار با انگليسیها، امريکايیها، آلمانیها، و ديگران در تهران دارم؛ ايمان دارم در اين زمينه های علمی ايرانيان از همه بهترند

مهاجران آسيای شرقی چشمان ريزی دارند – لااقل اکثرشان – ولی وسعت ديد اجتماعی شان بيشتر از ماست. چندی پيش از ونکوور شمالی به ونکوور (مرکز شهر) می رفتم، راننده اتوبوس ايرانی بود، می گفت روزهای تعطيل با يک کارت اتوبوس 6 نفر می توانند سوار شوند، و اين را همه اين شرق دوریها می دانند - و البته شرق دوری ها را جور ديگری نام می برد - ولی ايرانیها به هم خبر نمی دهند

صميمانه آرزو می کنم ما هم به هم خبر دهيم، و مثلا انجمنهايی از قبيل انجمن مهندسان ايرانی تشکيل دهيم و تجربه ها را با هم در ميان بگذاريم تا مجبور نباشيم هميشه از صفر شروع کنيم، آن طور که سنت ديرينه ايرانی است
از نشریه دانستنیها ، چاپ ونکوور ، 27 تیر 82

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴

فهرست موضوعی 2008

--------------------------------
موسیقی
--------------------------------
فوریه

تابلوهای نمایشگاه
سوپرترمپ

--------------------------------
سایر
--------------------------------
فوریه

نوردهی
دیافراگم و شاتر
ژانویه
من هستم

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۴

خاطرات مدرسه

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: