جمعه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۴

تولدی دیگر

در دانشکده های راه و ساختمان درسی هست با عنوان "بارگذاری"، از آن درسها که بسته به معلم و روش او می تواند بسيار سخت يا کاملا آسان باشد. با معلم ما، دکتر سيروس ياسری که هر جا هست شاد و سلامت باشد، اين درس بسيار آسان بود. هميشه با لبخند وارد کلاس می شد، با تبسم درس می داد، و با لبخند از کلاس می رفت. از آن موقع با خودم فکر می کردم چه خوب است همواره متبسم بودن. تصميم گرفتم من هم چنين باشم، که به تمرين زياد نياز داشت. و دارد

سالها قبل از آن در نوجوانی عاشق شعرهای فروغ بودم، همان که خودش اصرار داشت شعر امروزش بخوانند و نه شعر نو. به خصوص مجموعه "تولدی ديگر" که چيزی ديگر بود

زندگی شايد
يک خيابان دراز است که هر روز زنی با زنبيلی از آن می گذرد
زندگی شايد
ريسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آويزد
زندگی شايد طفلی است که از مدرسه بر می گردد

زندگی شايد افروختن سيگاری باشد
در فاصله رخوتناک دو هماغوشی
يا عبور گيج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندی بی معنی می گويد صبح به خير

هميشه اين سطر آخری آزارم می داد: چرا بی معنی؟ ولی وقتی کسی را دوست داشتی بايد همه چيزش را دوست داشته باشی و بپذيری که هر چه گفته و سروده حتما دليل خوبی داشته است

بايد سالها می گذشت تا ويولن نواختن بياموزم، آهنگ بسازم، و تجربه ای در هنر کسب کنم تا بفهمم که چنين نيست. می توانی هنر را نقد کنی -- هر که هستی باش -- و تجسم کنی که اين جا اگر اين طور بود بهتر بود. فقط در موسيقی باخ است که هرگز اين حس را نداری و همه چيز به بهترين شکل ممکن کامل است. نه اين که باخ محبوب ترينم باشد، نه، معبود من بتهوون است. شنيدن فوگهای باخ برای وقتی خوب است که می خواهی يک معادله ديفرانسيلی با مشتقهای جزيی حل کنی و می خواهی فکرت ورزش کند

دوستی که از مديران بانک رويال است يک بار می گفت ما خيلی خوشبختيم که وارد يک کشور چند فرهنگی شده ايم، مشخصه های خوب فرهنگ خودمان را حفظ می کنيم، از فرهنگ ديگران تاثير مثبت می گيريم، و عادتهای بد فرهنگ ايرانی را دور می ريزيم. به اين ترتيب تا حد خوبی به "بهترين" نزديک می شويم. راست می گفت. با يک استثنا

در خيابانهای تهران که قدم می زنی به قدری مشغله ذهنی داری که لبخند زدن نه بی معنی که فراموش می شود. بايد به عابران چنگ و دندان نشان دهی و به قول دوستی قديمی، هميشه مچاله و تنيده باشی. هر لحظه بايد آماده باشی که از خودت و همراهت دفاع کنی، زير ماشين نروی، از کسی تنه نخوری، تازه اگر آن قدر شانس داشته باشی که قلبت عالی باشد و در هوای به شدت آلوده نگران سلامتت نشوی. ديگر چه جايی برای لبخند می ماند؟

ولی وقتی در تولدی ديگر به اين سر دنيا می آيی، می بينی که همه به رويت لبخند می زنند، از آن مواردی که بايد از فرهنگ جديد تاثير مثبت گرفت. اگر به هر علت – مثل آن تصميم کذايی زمان دانشجويی – مايه قبلی هم داشته باشی، اين تاثير پذيری زودتر شکل می گيرد. سعی می کنی به همه لبخند بزنی و گاهی حتی سلام کنی. حالا ديگر تعصبهای جوانی را هم نداری و بيشتر فکر می کنی که مرحوم فروغ – که هنرمند است و بار سنگين رسالت فرهنگی بر دوش اوست – چقدر اشتباه کرده، و اين لبخندها اصلا بی معنی نيست، سهل است، يک دنيا شادابی و نشاط و سرزندگی به ارمغان می آورد

نمی دانم همه مليتها اين طورند؟ چهره ايرانی را از يک فرسخی می توان شناخت. به اصطلاح قديمی ما داد می زند که ايرانی است؛ و به زبان جوانهای امروز ايرانی بودنش تابلوست! برای اطمينان يافتن يک راه ساده هست که در اکثر موارد – افسوس – جواب می دهد: به او نگاه کن، وقتی نزديک می شود و می خواهی به او لبخند بزنی رويش را بر می گرداند! آرزو دارم که در جامعه شناسی، يا مردم شناسی، يا لا اقل روانشناسی دستی داشتم و در اين مورد تحقيق می کردم. چرا واقعا؟

يکشنبه گذشته در سری کنسرتهای لب آب که هر هفته – اگر باران نبارد - در امبلسايد برگذار می شود، يک باند برزيلی موسيقی اصيل جاز اجرا می کرد. خواننده باند هر از گاهی حاضران را دعوت به رقص می کرد. ولی دريغ از حتی يک پاسخ مثبت. ظاهرا توزيع سنی جمعيت در کانادا – بر خلاف ايران – جوان نيست، و ظاهرا در ونکوور باز هم پيرتر است. گويی بر شنوندگان کنسرت گرد پيری پاشيده بودند. نوازنده گيتار – که برزيلی بود و اهل فوتبال - برای تنوع برنامه از حضور تيم فوتبال منچستر يونايتد در سياتل خبر داد، عکس العملی نگرفت. پرسيد در بين حاضران کسی فوتبال دوست دارد، جوابی دريافت نکرد. آخر خواننده باند پرسيد اصلا کسی صدای ما را می شنود، و بالاخره چند نفر دست که نه، دستکی زدند

شايد اين کهنسالی توزيع جمعيت و سکوت حاصل از آن بر ايرانيان مقيم در اين شهر اثر کرده، نمی دانم، واقعا دليلی ندارد که رو از هم بگردانيم، به روی زيبا و مهربان هم لبخند نزنيم ، و از نظر فرهنگی بهترين نباشيم ، چنان که شايستگی آن را داريم


روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت
روزی که کمترين سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که ديگر درهای خانه هاشان را نمی بندند
قفل افسانه ای است
و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی
(شاملو)
از نشریه دانستنیها، چاپ ونکوور، 10 مرداد 82

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: