جهان تربیت، قسمت چهارم
اولین بار در کلاس چهارم دو معلمی میشویم، البته در درسهای اصلی، غیر از انگلیسی و موسیقی. خانم شاهین فارسی درس میدهد و متعلقاتش، خانم قائممقامی حساب و هندسه. کمی هم بداخلاق است خانم قائممقامی، برخلاف خانم شاهین که از مهربانترین معلمهاست. چکهای خانم قائممقامی بد صدایی دارد، دردش را نمیدانم. یک بار هم که پای تخته یک اشتباه میکنم در تقسیم، میگوید باید کلاه بوقی تنبلها را سر فلانی بگذاریم، بعد که سه روز از گریه نمیافتم، بغلم میکند و بچهها را به شهادت میگیرد که شوخی کرده و بلافاصله رو به کلاس چشمک زده! چقدر ناز میپروراندند شاگرد خوبها را
امسال دیگر ارشد شدهایم (سه سال دوم) و میتوانیم در یکی از گروههای پلیس مدرسه یا پیشاهنگ یا شیربچه شرکت کنیم. من پیشاهنگ میشوم. کلی خیابانها را زیر و رو میکنیم با مادرم تا کامل شود ملزوماتم، از شلوار و پیراهن کرم با سردوشی، واکسیل زرد، کمربند طوسی و کلاه سرمهای با آرم فلزی پیشاهنگی، تا خنجر که به کمربند وصل میشود و سوت فلزی که به جیب پیراهن آویخته میشود. شعارمان "هر روز یک کار نیک" است. دفترچهای هم برایمان صادر میشود که مربی مافوق در آن هر چه یاد میگیریم ثبت میکند، هشت نوع گره، مخابره با سوت، بالا رفتن از طناب تا دو متر، آتش درست کردن و خیلی کارهای دیگر. سالی دو سه بار هم به اردوی منظریه میرویم و چادر میزنیم و آموختهها را تمرین میکنیم، وای که چقدر خوش میگذرد
سالی یک بار هفته پیشاهنگی داریم. در این هفته کارهای نیک باید بیشتر شوند، و فعالیتهایی هم خارج از برنامه داشته باشیم. اکثر بچهها فروشندگی سیار را انتخاب میکنند، از جمله من. به تقلید فروشندههایی که در سالن سینما (بله، سالن نمایش!) سیگار و بیسکویت و تخمه میفروشند، تختهای درست میکنیم که با دو بند به گردن وصل میشود. روی آن اجناسمان را عرضه میکنیم و دور مدرسه میچرخیم. من اغلب بیسکویت و گز و لواشک میفروشم، چه عرض کنم، بدون وجه تقدیم میکنم به دوستان، هر که بخواهد! دکتر بنیاحمد هم برای تشویق کسب و کار، گزی میخرد که بهایش را یک قران میگویم، دو تومن در بساطم میریزد، نه فقط من، همه پیشاهنگان فروشنده
باری، وه که اولین خلاف هرگز از خاطر نمیرود. شبی تنبلی میکنم و پاکنویس دیکته نمینویسم، موقع نشان دادن مشق و تکلیف سعی میکنم با تند ورق زدن خانم شاهین را گول بزنم، میفهمد، الآن مطمئنم. ولی هیچ نمیگوید. دفتر را امضا میکند، اما، نگاهی به من میاندازد که آب میشوم و سراپا سرخ. به خودم قول میدهم هرگز دیگر تکرار نکنم، نه مشق ننوشتن را، تلاش به فریب دادن معلم را
امسال هندسه جدیتر شده و از حساب جدا. شکلهای دوبعدی و مساحتها عمده درس است، و بعد ترکیب آن با حساب که مثلا اگر بخواهیم حیاطی به طول و عرض کذا را با موزاییکهای سی سانتیمتری فرش کنیم چند موزاییک لازم است. و البته تبدیل واحدها هم از همین مساله ساده شروع میشود از مترمربع به سانتیمترمربع، و بعد در حساب پیگیری میشود با گرم و مثقال و سیر، جین و دوجین و نیمدوجین و بسیاری واحدهای دیگر. هنوز بعد از این همه سال نمیفهمم چه اصراری است که جین را نیم دوجین بگوییم. بعدها در آن سر دنیا هر وقت بستههای چهارتایی لیوان و قاشق و چنگال را میبینم در فروشگاهها، بستههای شش تایی یا نیمدوجینی خودمان به خاطرم میآید
اما در همین سالها دو تکنیک جدید سینمایی هم ارائه میشود. اول فیلمهای هفتاد میلیمتری با صدای استریوفونیک که از سینما دیاموند خیابان روزولت شروع میشود با اشکها و لبخندها. دیگری سینهراما که پرده عریض و سه تکهاش در سینما آتلانتیک نصب میشود اول بار، و با فیلم دیدنیهای روسیه افتتاح میشود. این فیلم اشکها و لبخندها هم حکایتی میشود برای من، بارها خواهمش دید بعدها، به کنار، باعث میشود به سر وقت آکوردیون یک خواهرم و ویولن خواهر دیگر بروم و سعی کنم آهنگها را بدون نت در بیاورم، با دوبله بینظیر فیلم در ذهن، دو، دو شب نخوابیدم، الی آخر. آکوردیون بالاخره رام میشود، ولی ویولن ناکوک سواری نمیدهد، هر چند با سرمشق آقای فهمی، ژستهایش را خوب بلدم
جهان تربیت، قسمت سوم
جهان تربیت، قسمت پنجم
امسال دیگر ارشد شدهایم (سه سال دوم) و میتوانیم در یکی از گروههای پلیس مدرسه یا پیشاهنگ یا شیربچه شرکت کنیم. من پیشاهنگ میشوم. کلی خیابانها را زیر و رو میکنیم با مادرم تا کامل شود ملزوماتم، از شلوار و پیراهن کرم با سردوشی، واکسیل زرد، کمربند طوسی و کلاه سرمهای با آرم فلزی پیشاهنگی، تا خنجر که به کمربند وصل میشود و سوت فلزی که به جیب پیراهن آویخته میشود. شعارمان "هر روز یک کار نیک" است. دفترچهای هم برایمان صادر میشود که مربی مافوق در آن هر چه یاد میگیریم ثبت میکند، هشت نوع گره، مخابره با سوت، بالا رفتن از طناب تا دو متر، آتش درست کردن و خیلی کارهای دیگر. سالی دو سه بار هم به اردوی منظریه میرویم و چادر میزنیم و آموختهها را تمرین میکنیم، وای که چقدر خوش میگذرد
سالی یک بار هفته پیشاهنگی داریم. در این هفته کارهای نیک باید بیشتر شوند، و فعالیتهایی هم خارج از برنامه داشته باشیم. اکثر بچهها فروشندگی سیار را انتخاب میکنند، از جمله من. به تقلید فروشندههایی که در سالن سینما (بله، سالن نمایش!) سیگار و بیسکویت و تخمه میفروشند، تختهای درست میکنیم که با دو بند به گردن وصل میشود. روی آن اجناسمان را عرضه میکنیم و دور مدرسه میچرخیم. من اغلب بیسکویت و گز و لواشک میفروشم، چه عرض کنم، بدون وجه تقدیم میکنم به دوستان، هر که بخواهد! دکتر بنیاحمد هم برای تشویق کسب و کار، گزی میخرد که بهایش را یک قران میگویم، دو تومن در بساطم میریزد، نه فقط من، همه پیشاهنگان فروشنده
باری، وه که اولین خلاف هرگز از خاطر نمیرود. شبی تنبلی میکنم و پاکنویس دیکته نمینویسم، موقع نشان دادن مشق و تکلیف سعی میکنم با تند ورق زدن خانم شاهین را گول بزنم، میفهمد، الآن مطمئنم. ولی هیچ نمیگوید. دفتر را امضا میکند، اما، نگاهی به من میاندازد که آب میشوم و سراپا سرخ. به خودم قول میدهم هرگز دیگر تکرار نکنم، نه مشق ننوشتن را، تلاش به فریب دادن معلم را
امسال هندسه جدیتر شده و از حساب جدا. شکلهای دوبعدی و مساحتها عمده درس است، و بعد ترکیب آن با حساب که مثلا اگر بخواهیم حیاطی به طول و عرض کذا را با موزاییکهای سی سانتیمتری فرش کنیم چند موزاییک لازم است. و البته تبدیل واحدها هم از همین مساله ساده شروع میشود از مترمربع به سانتیمترمربع، و بعد در حساب پیگیری میشود با گرم و مثقال و سیر، جین و دوجین و نیمدوجین و بسیاری واحدهای دیگر. هنوز بعد از این همه سال نمیفهمم چه اصراری است که جین را نیم دوجین بگوییم. بعدها در آن سر دنیا هر وقت بستههای چهارتایی لیوان و قاشق و چنگال را میبینم در فروشگاهها، بستههای شش تایی یا نیمدوجینی خودمان به خاطرم میآید
اما در همین سالها دو تکنیک جدید سینمایی هم ارائه میشود. اول فیلمهای هفتاد میلیمتری با صدای استریوفونیک که از سینما دیاموند خیابان روزولت شروع میشود با اشکها و لبخندها. دیگری سینهراما که پرده عریض و سه تکهاش در سینما آتلانتیک نصب میشود اول بار، و با فیلم دیدنیهای روسیه افتتاح میشود. این فیلم اشکها و لبخندها هم حکایتی میشود برای من، بارها خواهمش دید بعدها، به کنار، باعث میشود به سر وقت آکوردیون یک خواهرم و ویولن خواهر دیگر بروم و سعی کنم آهنگها را بدون نت در بیاورم، با دوبله بینظیر فیلم در ذهن، دو، دو شب نخوابیدم، الی آخر. آکوردیون بالاخره رام میشود، ولی ویولن ناکوک سواری نمیدهد، هر چند با سرمشق آقای فهمی، ژستهایش را خوب بلدم
جهان تربیت، قسمت سوم
جهان تربیت، قسمت پنجم
1 نظر
وای پیشاهنگی...چه کودکی جالبی...کاش واسه ما هم اینجوری بود.نوشته هاتون منو یکم یاد نوشته های جمالزاده میندازه
اونور زندگی می کنین؟ حس دلتنگی ندارین؟البته منم اینورم یعنی این ور کره ی زمین . توی مالزی درس می خونم . کلیم دلتنگم . نوشته هاتونم که یه هوای دیگه ای داره
ارسال یک نظر
خانه