جهان تربیت، قسمت پنجم
آقای پوریوسفی اولین آقا معلم است. کلاس پنجم را با او شروع میکنیم، همه درسها. به قدری از این جنتلمن میآموزم که حد ندارد، نه فارسی و حساب، که اصول ادب و اخلاق. به یکی از همکلاسیها میگوید پایت را نکش روی زمین موقع راه رفتن، بلند کن و بگذار تا صدای لخلخ ندهد. چهل سال بعد در آن سر دنیا هر وقت همکاران شرق دوری میخزند و روی اعصاب راه میروند، با خودم میگویم کاش معلمی مثل آقای پوریوسفی داشتند! هرچه هست، معلمی از آب درمیآید که تا عمرباقی است دوستش خواهم داشت
آقای پوریوسفی دستی هم در بسکتبال دارد. بچهها عاشق روزهایی هستند که ظهر دو تیم مسابقه میدهند، یکی با کاپیتانی آقای پوریوسفی و دیگری با سردستگی محمود زجاجی که بسکتبالیستی قهار شده. چقدر مهیج میشود این بازیها، به خصوص با نمایشهای آقای پوریوسفی، که از وسط زمین توپ را شوت میکند و گاهی هم گل میشود
مقدر است که آقای پوریوسفی بعد از دو ماه به شعبه تازه تاسیس مدرسه در مجیدیه منتقل شود به عنوان ناظم. نازنین مردی مهربان که قبلا ناظم بوده، آقای بهمن، جای او را میگیرد تا غصهام کمتر شود. مزاحی تکراری دارد خطاب به کامبیز غفاری که چرا با آب دهان مرده مینویسی؟! نه که همیشه جوهر او کمرنگ است، چرایش را نمیدانم. کامبیز حالا سوای درسهای اصلی احترامی هم درنقاشی دارد، در چشم بههم زدنی کارتونهای بتمن و سوپرمن میکشد و با ماژیک که تازه به بازار آمده رنگ میکند. اصراری خاص دارد آقای بهمن که در گفتن واحد، مثلا بر حسب متر، حسب را به فتح اول و دوم بگوییم و نه به سکون سین
اول سال کتابهایی به قطع بزرگتر با عکسهای چهار رنگ به دستمان میدهند، تاریخ و جغرافی، اولین بار. اولی از مادها میگوید و اژیدهاک و هگمتانه، دومی از شهرهای ایران و گندم و جو. مرد درسهای حفظی نیستم، و پدرم به زحمت کورش و خشایارشا را در حافظه مینشاند، با این تفاوت که تاریخ معشوقم میشود بعدها، جغرافی منفور. این که کجا به کجاست و نقل کجا داستانی دیگر است، ولی آخر به من چه که کجا چه محصولی دارد و چه سوغاتی
امسال انشا هم کاملا جدی میشود. یکی از جلسههای اول سال خود دکتر بنیاحمد به کلاس انشا میآید وسرنخی به دست میدهد که همیشه با مقدمهای کوتاه (اورتور؟) انشا را شروع کنیم، طوری که موضوع به اختصار برای خواننده روشن شود. سپس اصل مطلب را مطرح کنیم و گسترش دهیم (دولپمان در فرم سونات؟) و در آخر نتیجهای ضمنی (کادانس یا فرود؟) ارائه دهیم، با احتراز از کلیشههایی نظیر پس ما از این انشا نتیجه میگیریم که علم بهتر است و گوسفند مفید است. چند بار که موضوع آزاد داده میشود برای انشا، قلمم میدان مییابد و نوشتهام بین معلمان و مدیر دست به دست میچرخد. سالها بعد میشنوم که دکتر بنیاحمد بعد از کلاس ششم به مادرم سفارش کرده که البرز به درد فلانی نمیخورد، او نویسنده یا هنرمند خوبی خواهد شد. کفر است این، شاپسرش پزشک یا مهندس باید باشد، فقط
از همین سالهاست تصاویری مات و مبهم که از شلهزرد پزان مادرم در ذهن دارم. وقتی سه فرزند اول از دست میروند در ماههای اول، و خواهر بزرگم باقی میماند در آن سالهای آغازین دهه بیست، شلهزردی نذر میشود که در بیست وهشتم صفر بارگذاشته شود. سالها بعد، آن گاه که من هم به جمع چهار خواهر اضافه میشوم، کیلوهای شلهزرد هم اضافه میشود، اسم امامی مجتبی هم در گوشم میخوانند با اذان
غروب قبل از بیست وهشتم، از ماشین مدرسه که پیاده میشوم، سراپا شوقم که روز موعود رسید. همه فامیل یک به یک از راه میرسند و در حیاط بزرگمان جمع میشوند، جایی که مستخدمی قاسم نام، قبلا آجرهایی چیده و دیگ چند منی را روی آنها گذاشته و هیزمها را بینشان. یکی زعفران میساید، دیگری بادام خلال را آماده میکند و هر کسی به کاری. پختن که تمام میشود، نوبت کشیدن در ظرفهای بلوری است و بعد نوشتن روی شلهزرد با دارچین، بیشتر بر دست خواهر بزرگم که تسلطی دارد بر قشنگ نوشتن یا الله و یا حسن و یا فاطمه، مثل نوشتن با قلم بر کاغذ. بیشتر مهمانها بعد از شام میروند، چند نفر نزدیکترها، اغب خالهها، شب میمانند. صبح روز بعد قابلمههای بزرگ آماده شده را با بستههای سیگار هما به بیمارستانهای روانی میبرند. وظیفه بچهها هم که در تمام این دو روز روشن است، بازی و بازی، چقدر کیف دارد، کمتر همه یک جا جمع میشوند چنین
آقای پوریوسفی دستی هم در بسکتبال دارد. بچهها عاشق روزهایی هستند که ظهر دو تیم مسابقه میدهند، یکی با کاپیتانی آقای پوریوسفی و دیگری با سردستگی محمود زجاجی که بسکتبالیستی قهار شده. چقدر مهیج میشود این بازیها، به خصوص با نمایشهای آقای پوریوسفی، که از وسط زمین توپ را شوت میکند و گاهی هم گل میشود
مقدر است که آقای پوریوسفی بعد از دو ماه به شعبه تازه تاسیس مدرسه در مجیدیه منتقل شود به عنوان ناظم. نازنین مردی مهربان که قبلا ناظم بوده، آقای بهمن، جای او را میگیرد تا غصهام کمتر شود. مزاحی تکراری دارد خطاب به کامبیز غفاری که چرا با آب دهان مرده مینویسی؟! نه که همیشه جوهر او کمرنگ است، چرایش را نمیدانم. کامبیز حالا سوای درسهای اصلی احترامی هم درنقاشی دارد، در چشم بههم زدنی کارتونهای بتمن و سوپرمن میکشد و با ماژیک که تازه به بازار آمده رنگ میکند. اصراری خاص دارد آقای بهمن که در گفتن واحد، مثلا بر حسب متر، حسب را به فتح اول و دوم بگوییم و نه به سکون سین
اول سال کتابهایی به قطع بزرگتر با عکسهای چهار رنگ به دستمان میدهند، تاریخ و جغرافی، اولین بار. اولی از مادها میگوید و اژیدهاک و هگمتانه، دومی از شهرهای ایران و گندم و جو. مرد درسهای حفظی نیستم، و پدرم به زحمت کورش و خشایارشا را در حافظه مینشاند، با این تفاوت که تاریخ معشوقم میشود بعدها، جغرافی منفور. این که کجا به کجاست و نقل کجا داستانی دیگر است، ولی آخر به من چه که کجا چه محصولی دارد و چه سوغاتی
امسال انشا هم کاملا جدی میشود. یکی از جلسههای اول سال خود دکتر بنیاحمد به کلاس انشا میآید وسرنخی به دست میدهد که همیشه با مقدمهای کوتاه (اورتور؟) انشا را شروع کنیم، طوری که موضوع به اختصار برای خواننده روشن شود. سپس اصل مطلب را مطرح کنیم و گسترش دهیم (دولپمان در فرم سونات؟) و در آخر نتیجهای ضمنی (کادانس یا فرود؟) ارائه دهیم، با احتراز از کلیشههایی نظیر پس ما از این انشا نتیجه میگیریم که علم بهتر است و گوسفند مفید است. چند بار که موضوع آزاد داده میشود برای انشا، قلمم میدان مییابد و نوشتهام بین معلمان و مدیر دست به دست میچرخد. سالها بعد میشنوم که دکتر بنیاحمد بعد از کلاس ششم به مادرم سفارش کرده که البرز به درد فلانی نمیخورد، او نویسنده یا هنرمند خوبی خواهد شد. کفر است این، شاپسرش پزشک یا مهندس باید باشد، فقط
از همین سالهاست تصاویری مات و مبهم که از شلهزرد پزان مادرم در ذهن دارم. وقتی سه فرزند اول از دست میروند در ماههای اول، و خواهر بزرگم باقی میماند در آن سالهای آغازین دهه بیست، شلهزردی نذر میشود که در بیست وهشتم صفر بارگذاشته شود. سالها بعد، آن گاه که من هم به جمع چهار خواهر اضافه میشوم، کیلوهای شلهزرد هم اضافه میشود، اسم امامی مجتبی هم در گوشم میخوانند با اذان
غروب قبل از بیست وهشتم، از ماشین مدرسه که پیاده میشوم، سراپا شوقم که روز موعود رسید. همه فامیل یک به یک از راه میرسند و در حیاط بزرگمان جمع میشوند، جایی که مستخدمی قاسم نام، قبلا آجرهایی چیده و دیگ چند منی را روی آنها گذاشته و هیزمها را بینشان. یکی زعفران میساید، دیگری بادام خلال را آماده میکند و هر کسی به کاری. پختن که تمام میشود، نوبت کشیدن در ظرفهای بلوری است و بعد نوشتن روی شلهزرد با دارچین، بیشتر بر دست خواهر بزرگم که تسلطی دارد بر قشنگ نوشتن یا الله و یا حسن و یا فاطمه، مثل نوشتن با قلم بر کاغذ. بیشتر مهمانها بعد از شام میروند، چند نفر نزدیکترها، اغب خالهها، شب میمانند. صبح روز بعد قابلمههای بزرگ آماده شده را با بستههای سیگار هما به بیمارستانهای روانی میبرند. وظیفه بچهها هم که در تمام این دو روز روشن است، بازی و بازی، چقدر کیف دارد، کمتر همه یک جا جمع میشوند چنین
جهان تربیت، قسمت چهارم
جهان تربیت، قسمت پنجم و نیم
جهان تربیت، قسمت ششم
2 نظر
salam
Please give me a visit
ببخشید
بیایید با هم دنیای بهتری بسازیم
فکر کنم درست اش آن باشد
منتظرم
ارسال یک نظر
خانه