پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

دریا در من

در کتابخانه مجموعه‌ای از اشعار و ترانه‌های شهیار قنبری دیدم با عنوان دریا در من. مطلبی جلب نظر کرد در مورد جهان تربیت که تازه از شرح خاطراتش فارغ شده‌ام. هم‌زمان شکوه‌ای دارد از حاجی بوذری البرز که فارسی هم درس می‌داد، ولی بیشتر عربی و تعلیمات دینی. چرا بیشتر بگویم، اصل مطلب را بخوانید

آقای عبدالصمدی مرا که از صف بیرون زده بودم در برابر همه فلک کرد، دبستان خزائلی. کلاس کلاس نبود، تخته بند شکنجه بود انگار! حاج آقا بوذری هم در البرز دبیر فارسی بود، مداد لای انگشتهامان می‌گذاشت و فشار می‌داد. جای 911 خالی

این ترانه را به استاد گل، دکتر ابراهیم بنی‌احمد که "جهان تربیت" اش بهشت کودکی من بود پیشکش می‌کنم. با این معلم خوب، درد چوب معلم بد از یادم رفت. با او بود که به شعر رسیدم. هر چه دارم از اوست

پیش از زمستان پنجاه وهفت شبی او را به تماشای فیلم سهراب شهیدثالث بردم، طبیعت بی‌جان. قصه سوزنبان پیری که ناخواسته بازنشسته می‌شود، در حقیقت حکایت زندگی استاد بود. در تاریکی سینما چهره مسیحایی‌اش را دیدم در باران گریه غرق شده بود

دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۶

گپی با خواننده

یک، بعد از ماهها ای-دیوان را به‌روز کردم، با چند شعر از دوران زیبای جوانی. ببینید

دو، نمونه‌ای از اجراهای فوق قشنگ زنده‌یاد ژاکلین دوپره در وبلاگ انگلیسی گذاشتم، با خلاصه‌ای از شرح احوالش به نقل از ویکی‌پیدیا. اگر مثل من از مدخلهای طولانی و گاه بی‌ربط این فرهنگ بی‌حوصله می‌شوید، این خلاصه مطلب بد نیست. ببینید

سه، خوشحالم که از حوالی ماه دوم 2007 هفته‌ای پانصد خواننده داشته‌ام، متوسط. کیست که از این قصه خوشحال نشود، جز به ژست؟! راستش نمی‌دانم علت این افزایش چیست، و چرا از اوایل فوریه امسال این فرخنده فال برایم آمده، ولی مسرورم علی‌ای‌حال

چهار، از همان روزهایی که تعداد بازدیدگر زیاد شده، چه در کامنتها و چه در ای‌میلهای بی‌شمار، می‌خواهندم زودتر به زود مطلب جدید انتشار دهم. نمی‌توانم. کارم این نیست. وصله‌ای هستم به وبلاگهای خوب موسیقی مثل "آرشه" و مجله‌های عالی موسیقی مثل "گفت وگوی هارمونیک". اجازه دهید من هم این گوشه به نان و ماستم دل‌خوش باشم، و با همین تعداد خواننده شاد بمانم

پنج، نمی‌توانم نگویم، دوستان امریکایی بعد از پست "ایالات متحد" ناراضی شدند از مطلب. من فقط شرح دیده‌هایم را دادم از یک شهر کوچک مرزی، و هرگز نتیجه نگرفتم که پس امریکا بد است و کانادا خوب و کذا. مثل آن است که کسی با دیدن علی‌آباد علیا بگوید ایران بد است یا خوب! تردید ندارم بلادی که دوستان مرفه ساکنند در ممالک متحد، یکی بهتر است از دیگری

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

واسنایر

چندی پیش رادیو سی‌بی‌سی کنسرتویی پخش کرد برای ارکستر زهی، از آهنگسازی آماتور. جلب توجه کرد، بسیار زیبا بود، بی توجه به آماتور و ناشناحته بودن مصنف اثر. گذشت، حتی نامش هم فراموش شد، تا امروز که ارکستر پاسیفیک باروک در آخرین برنامه فصل، کنسرتویی از این آهنگساز اجرا کرد، شنیدنی واقعا. لازم دیدم معرفی کنم این آهنگساز بی نام و نشان را که فقط بیست سال پیش کشف شد، بر دست موسیقی شناس آلمانی، آلفرد دانینگ

کنت یونیکو ویلم فان واسنایر به سال 1692 در خانواده‌ای متعین و اصیلزاده، دارای تیول کنت نشین متولد شد. ابتدا به تحصیل بازرگانی و حقوق پرداخت، ولی همزمان از فراگیری موسیقی نیز غفلت نکرد و با ثروت خانوادگی توانست محضر فان بلانکنبورگ را درک کند که از بزرگترین معلمان موسیقی زمان بود

فان واسنایر در سی ویک سالگی با لوچیا فان گوسلینگا ازدواج کرد، همسری که به او سه فرزند اهدا کرد. اندک زمانی پس از آن با ورود به حرفه اجدادی، با رتبه‌های بالا قدم به نیروی دریایی گذاشت و به تبع آن وارد تجارت و هم سیاست شد. بعد از آن در منتهای احترام و محبوبیت زیست و به سال 1766 با همان احترام و محبوبیت درگذشت

ولادت در خانواده اصیلزاده که پشت در پشت آدمیرالهای پادشاهی بودند، سبب شد واسنایر در حد آهنگسازی گمنام و آماتور باقی بماند. در واقع او زاده دورانی بود که وهن‌آور بود اصیلزاده‌ای به کارهای پست چون تصنیف موسیقی بپردازد، همان دوره‌ای که موسیقیدان غذایش را در آشپزخانه با خدمتکاران تناول می‌کرد. راه حلی که یونیکو پیدا کرد این که تصنیفاتش را به نامهای دیگران انتشار دهد، با عشقی که به موسیقی داشت، اهمیت نمی‌داد موسیقی خوب به نام که باشد، و این گونه بزرگواری البته گوهری کمیاب است

مشهورترین آثار او که با زیباترین کارهای موسیقیدانان شهیر پهلو می‌زند، شش کنسرتو برای ارکستر زهی است که با نام ویولن نواز معروف آن دوره، کارلو ریکیوتی تحت عنوان کنچرتی آرمونیچی (کنسرتوهای هارمونیک) انتشار یافت. دویست وپنجاه سال بعد، دست‌نوشته شش کنسرتو در آرشیوهای کاخ توئیکل که محل اقامت فان واسنایر بود کشف شد، همراه با یادداشتی مختصر به خط کنت آهنگساز به این مضمون

این کنسرتوها را درفرصتهای آزادی که دست می‌داد در فاصله سالهای 1725 تا 1740 تصنیف کردم و برای اجرا به ریکیوتی ویولن نواز و ارکسترش سپردم. آن گاه که هر شش کنسرتو تکمیل شد، ریکیوتی اجازه خواست آنها را (که آثاری نفیس می‌دانست) انتشار دهد. با امتناع من، چندین موسیقیدان دیگر را واسطه کرد تا سرانجام موافقت کردم شش کنسرتو با نامی دیگر، مثلا خود ریکیوتی منتشر شود. حتی پیشنهاد شد که اثر به من تقدیم شود که آن را هم نپذیرفتم. بعضی قسمتهای این کنسرتوها قابل تحملند، و بعضی دیگر مزخرف! اگر منتشر نشده بودند، یا اصلاحشان می‌کردم، که بعید می‌دانم فرصت کنم، یا محوشان می‌کردم

چه خوش شانس بودیم موسیقی دوستان سده بیست ویکم که این کنسرتوهای زیبا باقی ماندند و هم پرده از راز مصنفشان برداشته شد

Count Unico Wilhelm van Wassenaer
Concerti Armonici
Part of Concerto No. 5 in F Major 678 Kb 1:26 Mins

چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

پیروزی با ارزش رضایی

ارغوان رضایی، تنیس بازی که سال قبل در نوزده سالگی خود را به جهان ورزش شناساند، ونوس ویلیامز (یا وینس به روایت نو رسیدگان به دوران که جاز را جز می‌گویند!) بازیکن رتبه چهار جهان و قهرمان اول پیشین را شکست داد. رضایی در این بازی که امروز در رقابتهای آزاد استانبول برگذار شد در دو ست با نتایج مشابه شش به چهار پیروز شد و به این ترتیب به مرحله ربع نهایی راه یافت. بی‌تردید نام این دختر نازنین ایرانی بیشتر شنیده خواهد شد، چنان که پارسال پیش بینی کردم

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

منظومه شادی

چهارشنبه بیست وپنجم اسفند پنجاه وپنج
دانشکده تعطیل شده. در واقع از بیستم اسفند تا بیستم فروردین خلاص. ولی دیروز با یمین رفتیم قدری کار عقب افتاده در مرکز محاسبات داشتیم، ساعتی تق و توق ماشینهای پانچ کارت را درآوردیم و تمامش کردیم. برای ناهار من را به خانه‌شان برد و تا عصر آنجا بودیم. شب هم منزل داییش دعوت داشتیم برای شب چهارشنبه سوری

اما قسمت اصلی شب فراموش نشدنی تازه شروع شد. رفتیم تالار رودکی برای برنامه ارکستر سنفونیک تهران به رهبری فرهاد مشکوة در اجرای سنفونی نهم. همراه با کر ارکستر سنفونیک و چهار سولیست برجسته دنیا، سوپرانو کریستینا دویتکم، آلتو امی گرگور، تنور آتنون دریدر، و باس (باریتون) گرد فلدهوف

اولین بار بود که بلیت برنامه‌ای در ساعت اول تمام شد. چند شب پیش در برنامه‌ای از گروه باله، در سالن انتظار مشکوة را در میان حضار دیدم. برایش توضیح دادم که از چند ماه پیش از خواهرم خواسته‌ام پارتیتور سنفونی را از انگستان برایم بفرستد تا برای این برنامه آماده شوم، ولی بلیت گیر نیاورده‌ام. با نهایت لطف تلفن دفترش را داد و قول داد برایم بلیتی تهیه کند. خوشبختانه هم‌کلاسی دانشکده‌ام پیام محبوبی که از بستگان آقای زنگنه مدیر تالار است بلیتی برایم تهیه کرد و دیگر مزاحم مشکوة نشدم

اما از برنامه بگویم، شاهکار بود. اجرا را می‌گویم، خود سنفونی که هیچ. بهترین ضبطها از برترین هنرمندان به گرد پای اجرای زنده نمی‌رسد جداً، بگذریم که مشکوة خود از بهترین رهبرهای دنیاست، ارکستر هم بسیار خوش صدا و یک‌دست شده در سالهای اخیر، و تک‌خوانها هم که نیاز به تعریف ندارند. فرهاد مشکوة تجربه‌ای گرانبها از یک سال دستیاری لئونارد برنشتاین دارد در هدایت فیلارمونیک نیویورک، آن گاه که در سال چهل وهفت در مسابقات بین‌المللی رهبری اول شد و جایزه‌اش این یک سال کار با برنشتاین بود

شگفت‌آور است، چطور می‌توان با مشکلات زندگی (تقدیر؟) دست در گریبان بود، با ناشنوایی روبه رو شد، که شاید برای هیچ کسی جز موسیقیدان فاجعه نباشد، به تازگی از بحران هایلیگنشتاد رهایی یافت، و با این همه با تصنیف نواهایی بر منظومه شادی شیلر جهانیان را به نیک‌بختی رهنمون شد. می‌گویند اگر این مرد بیست سال بیشتر عمر می‌کرد دنیای موسیقی را به دوران مدرن قرن بیستم و شاید پاپ می‌رساند! شاید. این همه تحول از سنفونی اول کاملا هایدنی (یا موتزارتی) تا سنفونی آخر، که در آن موومان آهسته به قسمت سوم می‌رود، موومان سوم، بعد از رجعت به منوئه کلاسیک در سنفونی هشتم، باز اسکرتسویی می‌شود در قسمت دوم! و در فیناله آواز وارد کار می‌شود، ای شادی، ای دختر محبوب الیزه

باری، از آسمانها به زمین بیایم... از ترم جدید بگویم که دو سه هفته پیش با هجده واحد شروع شد، و در میان درسها برنامه نویسی کامپیوتر و نقشه کشی ساختمان را دوست دارم، ولی از ترمودینامیک بیزارم. قبل از آن در اواسط بهمن ماه هم دو روزی را با یمین در ویلای دریاکنار گذراندیم که عالی بود. هرگز در برف زمستانی به شمال نرفته بودم

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

شبی با حسین

بیست وچهارم مهر پنجاه وشش
شوکه شدم! دیروز خانم دامغانی مادر دوست نازنین به امریکا رفته‌ام تلفن زد که مهمانی عزیز داریم برای شام، تو هم بیا، می‌دانم دوست خواهی داشت. کیست این مهمان؟ امین‌الله حسین

با سر رفتم. تا شب نفهمیدم کی گذشت و چطور. فقط صفحه‌هایی که از آثار این بزرگوار دارم برداشتم و رفتم. دریغا که دوربینم فراموش شد، در بی‌خودی حیرت‌آور از شوق این دیدار

استاد نادیده‌ام حسین هفته پیش به ایران آمد تا باله شهرزادش را به روی صحنه تالار رودکی ببرد که برد. هر بند وجودم از دیدن این مرد از فاصله‌ای چنان ناچیز مغروق در غرور بود. چه می‌دانستم مقدر است از نزدیک‌تر هم ببینمش. غمزه‌های ایرانی رقصنده فرانسوی با راپسودی نمره دو تار، که قسمتی از موسیقی باله است، به راستی غرورآفرین بود

سرانجام انتظار به آخر آمد و استاد با همسر فرانسوی از راه رسید. باور کردنی نبود، فارسی گفتن هنرمندی که هرگز قدم به ایران نگذاشته، و باز اعجاب‌آورتر، فارسی نوشتنش. بعد از خوش و بش اول، از ترس این که این رؤیا محو شود صفحه‌هایم را به استاد دادم تا امضا کند، در حاشیه هر یک به فراخور چند سطری نوشت و امضا کرد. پشت جلد راپسودیهای ایرانی تار، سفارشم کرد به فراگیری این ساز که به باور استاد بهترین ساز دنیاست

چه خوب بود که مهمان دیگری در کار نبود. میدان دربست در اختیار من و استاد قرار گرفت تا بنوشم جرعه‌های بی پایان از چشمه گرم سخنان محبت‌آمیز استاد. میزبانان هم با مهری پدرانه و مادرانه دنبال می‌کردند صحبت را. بانوی فرانسوی هم هر از گاهی دوبل می‌کرد استاد را، چنان که فلوتی ویولنها را در ارکستر دوبل کند

از سنفونی آریا به اختصار گفت، و بعد از سنفونی پرسپولیس بیشتر. از عظمتی گفت که در صدای سم ستور که سواران را به بارعام در کاخ می‌آورند در موومان سوم شنیده می‌شود. از سنفونی جدیدی که در دست دارد گفت، ولی وقتی از جزئیاتش پرسیدم با خضوع تمام گفت اجازه بده محفوظ بماند تا پایان کار

چند کارم را از جمله روندوی رمینور اپوس یک و پوئم چهارگاه اپوس دو را با حجب به استاد نشان دادم، به اصرار دکتر دامغانی، اگرنه که هرگز چنین جرات نمی‌کردم. تشویقم کرد که به سبک خودش از ملودیهای ایرانی استفاده می‌کنم با فنون موسیقی کلاسیک غربی، و اصرار کرد که هارمونی را جدی و آکادمیک فرا گیرم

از موسیقی فیلم دلی خوش ندارد استاد. می‌گوید موسیقی سفارشی است به هر حال و تنها برای قوت شبانگاه خوب است. نصیحت می‌کرد وقتی قلم بر کاغذ می‌بری به قصد تصنیف، قبلا دوش بگیر و بدنت را تطهیر کن، بعد فکر کارهای دنیایی مثل موسیقی فیلم روز نوشته‌ات را از ذهن بیرون کن، و بعد مشغول شو

بعد از صرف شام در آن جمع زیبا و صمیمی، برای بدرقه استاد که به دم در رفتیم، یک باره به دنبال یک گربه زیر یک ماشین پارک شده رفت! عشق استاد حسین به گربه و به خصوص گربه ایرانی داستانی است که بر هر سر بازاری هست

رفت و من را با بزرگ‌ترین افتخاری که تا عمر دارم همراه خواهم داشت تنها گذاشت. چه شبی بود

برای شنیدن آثاری از امین‌الله حسین به وبلاگ انگلیسی بروید

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

منوچهر خان همایونپور

نقل از دفتر خاطرات

جمعه هجدهم مهر پنجاه وچهار
دوشنبه پیش افشین، دوست بسیار عزیز سالهای دبیرستانم برای ادامه تحصیل به کلورادو رفت و من را با خاطرات زیبای مشترکمان تنها گذاشت، تنهای تنها

هفته گذشته ارکستر سنفونیک تهران برنامه‌ای عالی داشت. ژرژ ماردیروسیان، کنسرت مایستر ارزشمند ارکستر که نقشی اساسی در رشد آن داشته در کنار مشکوة، لاماژور موتزارت، کنسرتوی نمره پنج را اجرا کرد، و چه زیبا و بی نقص. همیشه از ماردیروسیان شنیده شده که عاشق موتزارت است، به دلیل سادگی آثارش. این عشق از هر لحظه نوازندگی او حس می‌شد. در حد من نیست که بگویم حتی یک فالش نداشت، یا داشت، یا از نظر تکنیکی در چه حد بود، ولی قشنگ زد، خیلی قشنگ. ظریف. از لحظه‌ای که سولو کار را تحویل گرفت از ارکستر با درامدی آهسته، تا آخرین نتهای روندوی موومان سوم، نرم و مخملی پیش برد کنسرتو را، بدون اطوارهای اضافه، مفخم، سنگین

دانشکده کم‌کم جا افتاده، با هجده واحد شروعش کردم، که بیشتر ریاضی و فیزیک و شیمی است، به علاوه کارگاه ماشین و آیین نگارش. در کارگاه با دوستی تازه آشنا شدم، مهرداد. پسر خوبی به نظر می‌رسد، و گرم و صمیمی

چهارشنبه نوزدهم آذر پنجاه وچهار
امروز از آن روزهای غمگین زیباست! در این غم لعنتی زیبایی غریبی است که به قلم نمی‌آید

سنفونی ششم چایکوفسکی با ابهت تمام روی گرام می‌خواند. عاشقش هستم، با تمام وجودم. گویای معمای یک زندگی است، زندگی مردی بزرگ، خالق زیباترین ملودیها. این سنفونی بارها اشکم را درآورده، هر نت آن من را به یاد تنهایی وحشتناکم می‌اندازد

چهاردهم آذر فریده و ایرج خان ازدواج کردند، در باشگاه بانک سپه. وفایی و مرتضی هر کدام دو ساعت برنامه داشتند. بعد از مراسم هم به منزل نو زوج رفتیم و تا دم‌دمه صبح به شادی گذشت. این آقای همایونپور هم عجب با نمک است. با سه‌تاری که می‌زد و آوازی که می‌خواند همه را به وجد آورد. سه‌تار را که از صندوق مرسدس نخ‌نمای مشکی آورد، با ناز و نوازش روی بخاری آماده نواختن کرد. می‌گفت پوست روی کاسه باید گرم شود تا ساز درست بخواند. قیافه ابلهانه‌ام را مجسم می‌کنم که در فرصتی دیگر از استاد پرسیدم، فقط برای این که چیزی گفته باشم، شما دیگر همه دستگاهها و گوشه‌ها را بلدید، نگاهی اندر سفیه انداخت و با لبخند گفت بله، بلدم. وای چه حماقتی

فردای آن شب فرشیده برای تعطیلات کریسمس و سال نو از انگستان آمد. خوشحال شدم. مزاحی است که من و او واقعا همشیره هستیم، چون هر دو شیر خشک کلیم (به کسر کاف) خورده‌ایم که تنها شیر زمان ما بوده، و نه شیر مادر

یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶

ایالات متحد

هورا، بالاخره قدم به خاک ممالک متحد گذاشتیم

دیروز سفری کوتاه کردیم به شهر کوچک بلینگام در ایالات متحد. در وبسایت رسمی شهر تبلیغ شده نزدیک‌ترین شهر امریکایی به المپیک 2010 ونکوور! اما چه شهری! پرنده در شهر پر نمی‌زد، مثل فیلمهای ترسناک هالیوودی، هر از گاهی پیرمردی می‌دیدی که بر نیمکتی نشسته و چرت می‌زند. خلاصه کنم، به ونکوور که نزدیک شدیم در برگشتن، شاکر شدیم برای شهر قشنگ و روشنمان

اما بامزه‌ترین قسمت قصه تابلویی بود در سرحد کانادا که یادآوری می‌کرد "متریک بیندیشید"! با یک مثال که سرعت مجاز در این محدوده بازرسی مرزی را تا حالا 20 مایل در ساعت می‌دیدید، از اینحا 30 کیلومتر در ساعت خواهید دید! واقعا نمی‌فهمم لجاج با دنیاست یا تنبلی ذهنی که این ملت هیچ تلاش نمی‌کند به سیستم واحدهای استاندارد بین‌المللی سوئیچ کند. این هم تنبلی ذهنی من که معادل خوبی برای سوئیچ کردن پیدا نکردم

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

اپرا

در آن سالهای طلایی دهه پنجاه، گروه اپرای تهران و باله ملی ایران از پرکارترین گروههای نظیر در همه دنیا بودند. می‌توانم بگویم هر کدام دست کم سالی پنج اثر نفیس در برنامه داشتند که به تناوب در حداقل سه اجرا در ماه به روی صحنه تالار رودکی می‌بردند. جدا از برنامه‌های ماتینه برای کودکان که افزون بر برنامه‌های عادی، معمولا عصر پنج‌شنبه اجرا می‌کردند یا به ندرت صبح جمعه، مثل اپرای "اپرایی بسازیم" از بریتن که مراحل تصنیف و اجرای اپرا را به کودکان نشان می‌دهد. بد نیست اضافه کنم این اپرا به فارسی دوبله شده بود، و مثل دوبله فیلمهای سینمایی در ایران واقعا شاهکار بود. برای بیشتر این اجراها از کارگردانان بنام اپرا و طراحان برجسته رقص و البته سولیستهای شهیر دنیا دعوت می‌شد، هر چند که هنرمندان ایرانی این دو گروه چیزی کم از فرنگیان نداشتند. طراحی رقص بی‌نظیر جمشید سقاباشی، رقصنده اول گروه باله، بر کارمینابورانای کارل ارف هرگز از خاطر نمی‌رود

آن روزها، بعضی اپراها خسته‌کننده به نظر می‌رسیدند، اول قطعا به سبب آشنایی کم، تنها کار آوازی که با پارتیتور دنبال کرده بودم سنفونی نهم بود، و بعد شاید زمان اجرا که هشت بعد از ظهر شروع می‌شد و با احتساب چندین آنتراکت، گاه تا نیم‌شب طول می‌کشید و از پرده‌های دوم وسوم کسل می‌کرد محصل خسته را. تا چندی پیش که از اتفاق در یک گوشه دورافتاده کتابخانه وست ونکوور گنجینه‌ای جدید یافتم، پارتیتورهای کامل اپراها. با چه شوقی به این کنج کتابخانه حمله کرده‌ام، خدا داند. هفته اول لاتراویاتا را مطالعه کردم که همیشه دوست داشته‌ام، و بعد از آن آیدا، نی سحرآمیز، و لابوهم را بر رسیده‌ام

نی سحرآمیز قدری یکنواخت است و کسالت‌آور. رسیتاتیوها و دکلمه‌ها را قطعا باید رد کرد در شنیدن از ضبط. در اجرای زنده شاید این قسمتها با همراهی نمایش قابل تحمل باشد. یادم به فیلم تجاری آمادئوس افتاد که دهن دره امپراطور وسط اپرا رقبای موتزارت را، از جمله سالیری، شاد می‌کند

لابوهم، از سوی دیگر، خیلی مدرن است، لااقل برای گوش من. اورتوری در کار نیست، و آوازها بعد از درامد کوتاه ارکستری آغاز می‌شوند. برای آماتوری چون من، فقط قسمتهای حاوی بل‌کانتو جذاب است، که مثلا سوپرانو تا "ر" روی حاملهای اضافه بالا می‌رود، یا تریل اجرا می‌کند که سخت به نظر می‌رسد، مثل آن است که ویولنیستی شیرین‌کاری کند مثلا. در تمام زمان شنیدن این اپرا بی‌اختیار به نظرم می‌رسید نسبت پوچینی به اپرا مثل بروکنر است به سنفونی. شنیدن سنفونی بروکنر هم همین حس و حال را دارد، با پارتیتور لذت‌بخش و بی آن کسالت‌بار است

اما وردی، به گمانم در اپرا مشابه بتهوون است در سنفونی. زیبایی ملودیک (ملودی زیبا در خاطر می‌ماند و گاه با سوت زده می‌شود به تعبیر من)، هنر آوازی، ارکستراسیون عالی، تنوع قسمتهای باشکوه یا محزون، همه و همه در دو اپرای لاتراویاتا و آیدا محسوس است. البته ساختار دوره انتهای کلاسیک – ابتدای رومانتیک هم به قطع و یقین با سلیقه من جورتر می‌آید. اورتور مستقل، حتی یکی هم جداگانه در پرده سوم، آریاهای فوق زیبا، رسیتاتیوهای محدود و کوتاه، از جمله مختصات کارهای وردی است

قسمتهایی از سه اپرای "نی سحرآمیز" اثر موتزارت، "لاتراویاتا" اثر وردی و "لابوهم" اثر پوچینی در بلاگ انگیسی آماده شنیدن است

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

ملک اصلانیان

برگهایی از دفتر خاطرات جوانیم را (که بعد از سالها پیدا کردمش) نقل می‌کنم اینجا، با حفظ اوریژینالیته، جز در دو سه مورد که وسوسه ویرایش رهایم نمی‌کند

پنج‌شنبه بیست ونهم خرداد پنجاه وچهار

دیشب به برنامه ارکستر سنفونیک تهران رفتم. کار تکنوازی آقای ملک اصلانیان به رغم انتظار، و به خصوص بر خلاف کار آهنگسازیش، بسیار عالی بود. کنسرتوی بتهوون را با تسلط و به زیبایی تمام اجرا کرد. افسوس که آخر برنامه وقتی می‌خواست با ژرژ ماردیروسیان (کنسرت مایستر) مصافحه کند، بد جوری تلو خورد، اگر مشکوة بازویش را به موقع نگرفته بود بد زمین می‌خورد

عالی‌تر از کار ملک اصلانیان، بعد از آنتراکت، قطعه دریا بود از دبوسی. در تفسیر موسیقی سعدی حسنی قدری در مورد امپرسیونیسم خوانده بودم، پسندیدم، زیاد. خیلی قشنگ بود، خیلی ظریف. همیشه تصورم بود که عاشق سازهای ضربی هستم بیشتر، و برنجیها، و سر وصدای ارکستر خلاصه. اما این دریا آرام بود، صاف، آبی، حتی طوفانش هم آرام بود

آخر برنامه، سنفونی برای ارکستر زهی از آقای مشایخی اجرا شد. هیچ سنخیتی با دو قطعه قبلی نداشت. واقعا بی‌معنی بود و زشت. حالم بد می‌شود از موسیقی آوانگارد، لعنت خداوند بر این موسیقی باد

فردا هم برای دو اپرای سلطان ریش آبی و ساعتهای اسپانیایی بلیت دارم. باید برنامه خوبی باشد، به خصوص که ماتینه است و یازده صبح

پنج‌شنبه هفته پیش، از امتحان فیزیک (امتحانات نهایی دبیرستان) که برگشتم، والسی که در دست داشتم تمام کردم. قشنگ شده، خودم دوستش دارم! بالاخره این امتحانهای لعنتی هم تمام شد، فقط کنکور مانده، روز ششم تیر. می‌گفتم، از هر چیزی ژستهایش را زودتر یاد می‌گیرم. روز اولی که ویولن دست گرفتم می‌خواستم پاگانینی بزنم، حالا هم اولین کار، بالای والسم نوشتم والس در سل مینور اپوس یک! ترسیدم بعدها شماره سری این اثر بزرگ گم شود و موسیقی شناسان را به زحمت اندازد! باری

بروم کمی جغرافی ایران را بخوانم تا فردا برسم تاریخ معاصر و انقلاب سفید را تمام کنم. گفته‌اند فرهنگ ایران قسمت عمده کنکور امسال خواهد بود

یکشنبه بیست ودوم تیر پنجاه وچهار

سه‌شنبه نتیجه کنکور آمد، بین دویست وبیست هزار نفر در سراسر ایران، نفر صدوهفتادم شده‌‌ام، با رتبه 99.9 درصد. بد نیست. ببینم کدام رشته و کدام دانشگاه پذیرفته می‌شوم. خارج از کنکور سراسری، دانشکده نفت آبادان قبول شدم فعلا، و معماری تهران قبول نشدم فعلا! امتحانش خیلی بامزه بود، قسمت اول را که عمومی بود از ریاضی و فیزیک و شیمی و زبان و هوش و ادبیات، نیم ساعت زودتر از وقت تمام کردم، یکی از ممتحنها که تصور کرد سؤالها را بلد نیستم که قلم را گداشته‌ام و در و دیوار را تماشا می‌کنم، جگرش برایم کباب شد، گفت حالا یک نگاهی بینداز شاید چند تایی را بلد باشی! اما نوبت قسمت طراحی که شد بیا و ببین، مدل یک کوچه ایتالیا یا چنین چیزی بود، آن که من کشیدم جانوری هشت‌پا از آب درآمد! نمی‌فهمم چرا اصلا فهم طراحی ندارم

امروز از صبح تصنیف یک سونات را شروع کردم. موومان چهارمش را تمام کردم و به قدری دوستش داشتم که تصمیم گرفتم به استقلال روندو در رمینور اپوس یکش بنامم. والس سل مینور اپوس یک قبلی چند روز پیش پاره شد و به یادگار به رفتگر محل تقدیم شد

یکشنبه دوازدهم مرداد پنجاه وچهار

سه‌شنبه با مهرداد و افشین رفتیم تنیس، عالی بود. عصر با فریده و ایرج خان رفتیم مرکز مطالعات مدیریت ایران (آی سی ام اس، وابسته به هاروارد)، که خانم نوین افروز رسیتال در هوای آزاد داشت. نکتورنهای شوپن زیر انگشتان زیبای نوین افروز باز زیباتر شد. شبی فراموش نشدنی بود. این ژست خاص خانم افروز هم ملح خاص خود دارد که وقتی روی صحنه می‌آید بلافاصله جلوی پیانو می‌نشیند و بی‌توجه به تشویق حضار کارش را شروع می‌کند

امروز از صبح بی‌کار بودم، از روی کتاب خانم منتظمی بستنی وانیلی درست کردم. به قدری تلخ شد که روانه سطل شد، گویا وانیلش را زیاد ریختم

جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۶

رؤیای لابوهم

چشمم را می‌بندم... در زمان سفر می‌کنم

گروه اپرای تهران امشب لابوهم را اجرا می‌کند، تالار رودکی، هشت شب. لباس می‌پوشم. در برنامه شبانه کراوات الزامی است، نباشد هم من می‌زنم. راه می‌افتم، پیاده

از هشت بهشت در حوالی میدان گلها پایین می‌روم تا به آریامهر می‌رسم. به طرف شرق می‌روم به طرف خیابان پهلوی. آن دست خیابان فروشگاه بزرگ لوستر شعله نورافشانی می‌کند. کوچه‌ها را یک به یک رد می‌کنم تا زردشت. باز هم آن دست خیابان، کورش در خدمت شماست. کمی پایین‌تر، پنجره پاریس است. بعد عینک فروشی معروف تهران که سه سال پیش در چهارده سالگی اولین عینکم را از آن گرفته‌ام. تابلوی اسمش را نگاه می‌کنم، تار است، غبار زمان بد تیره‌اش کرده. خیره می‌شوم با سماجت. چشمک، اسمش چشمک است

پایین‌تر سینما آتلانتیک است و بعد مغازه‌های لوکس فروشی، بیشتر لوازم آرایش و عطرفروشی. گالری داداشی هم بُرخورده در این راسته، هر چند اهل فن می‌گویند تابلوهایش باسمه‌ای بیش نیست. در فرو رفتگی پلازا مانند بعدی سینما امپایر را می‌بینم، با صفی که به کوچه مجاور پیچیده. نمی‌دانم چه فیلمی نشان می‌دهد که این قدر شلوغ است و بازاریان سیاه هم مشغولند. بلیت سه تومنی تا پنجاه تومن رسیده

در فروشگاه توماجیان غلغله‌ای است از خانمهایی که کاموا می‌خواهند. بعد از آن پست منطقه چهارده و دو سه دهنه مغازه‌های کوچک سوت و کورند. به میدان ولیعهد می‌رسم. نیم نگاهی به ویمپی می‌اندازم که حالا همبرگرهایش انگشت‌نمای تهرانیها شده. از عرض بلوار الیزابت رد می‌شوم. جلو سینما پولیدور آب زرشکی بساط پهن کرده، با لیوانهای بلوری هشت ترک کینگ سایز. چندان فاصله‌ای ندارد سینما رادیوسیتی آن طرف خیابان، نرسیده به تخت جمشید. از عرض تخت جمشید که رد می‌شوم نگاهی به پشت سر می‌اندازم و دو سینمای دوقلوی سینه‌موند و پارامونت را می‌بینم. عجیب است، این همه سینما در دو وجب جا

به کوچه رشت می‌رسم و از مقابل فروشگاه بتهوون می‌گذرم. اینجا هم کم پر رونق نیست، دست کم همکف که صفحه‌های پاپ می‌فروشد. لبخندی به لبم می‌نشیند، از تصور این که در اشکوب دوم دو نفر و نصفی دارند صفحه‌های کلاسیک را ورق می‌زنند و تماشا می‌کنند

خیابان اصلی بعدی شاهرضاست. به آن دست خیابان می‌روم. چراغهای تاترشهر امشب خاموش است، برنامه‌ای ندارد گویا. از پارک ولیعهد هم رد می‌شوم و از کوچه مجاور اغذیه فروشی پارک می‌پیچم پایین. از طریق خیابان ارفع به تالار می‌رسم

در ورودی اصلی تالار دو سه جوان بزرگ‌تر از من که بلیتهای دانشجویی نیم بها در دست دارند با کنترلر بلیت مجادله دارند که چرا باید کراوات داشته‌باشند. جلوتر بروشور برنامه را می‌گیرم و نگاهی می‌اندازم. نقشهای اصلی، آلفردو و می‌می را مهمانهای خارجی می‌خوانند. رهبر اما حشمت سنجری است امشب. باز هم جلوتر، بوفه بزرگ همکف است. یک فنجان نسکافه و یک برش کیک می‌گیرم به دو تومن. آقایان و بانوان، آن طرف‌تر آبجو و پسته می‌گیرند

زنگ اول ساعت هفت وچهل وپنج زده می‌شود و حاضران را به سمت سالن نمایش دعوت می‌کند، و بعد از دو بار تکرار به فواصل پنج دقیقه، درهای سالن اصلی را می‌بندند و حشمت خان راس ساعت هشت اورتور را شروع می‌کند، اورتور که نه، درامد ارکستری چند ثانیه‌ای، پوچینی چندان در قید اورتور مستقل نیست. سه ساعت و قدری بیشتر، مثل برق و باد می‌گذرد. می‌می در آغوش آلفردو جان می‌بازد. من در آغوش خاطره‌ها

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

آن سوفی

وه که چه انتظاری باید کشید تا آوریل 2008 یعنی درست یک سال دیگر

برنامه فصل آینده ارکستر سنفونیک ونکوور را نگاه می‌کردم، دیدم عجب غوغایی است! از بیست وهشتم مارس تا هفتم آوریل فستیوال بتهوون خواهد بود، و هر نه سنفونی به علاوه اورتورها، کنسرتوی اول پیانو و کنسرتو ویولن در شش شب اجرا خواهد شد. تکنواز ویولن در برنامه چهارم آوریل مهمانی عزیز است، آن سوفی موتر

مهمان برجسته دیگر، سارا چنگ است که شب اول اکتبر می مینور مندلسون را خواهد زد. چه فصلی در پیش است

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

شبی در وین

دیشب ارکستر سنفونیک ونکوور برنامه "شبی در وین" داشت، با رهبری برامل تاوی و سوپرانوی لارا والن

اولین بار که برنامه‌ای از این دست دیدم بیشتر از سه دهه پیش بود، ارکستر سنفونیک تهران زیر باتون جو وان دیدرن رهبر هلندی و با سوپرانوی کریستینا دویتکم. خوب به خاطر دارم چه حیرتی کرده بودم که خانم دویتکم بر خلاف همه اصول "کلاسیک" کنسرت، جلوی سن پشت رهبر، راه می‌رفت و با ادا و اصول نمایشی آواز می‌خواند. تازه هنوز مانده بود تا آخر کنسرت که آقای دیدرن در اجرای مارش رادتسکی تماشاچیان را رهبری کند در دست زدن و حیرتم افزون شود

بعد از آن اما، بارها چنین برنامه‌ای دیده‌ام، چه زنده و چه روی فیلمهای ویدیویی. سری کنسرتهای شب سال نو فیلارمونیک وین سالهای سال است سنت شده، هر سال با رهبری نامدار بر سکو. یکی از قشنگ‌ترین برنامه‌های این سری شب سال نو 1997 است به رهبری ریکاردو موتی. و البته یکی از کم شورترین آنها برنامه 1987 به رهبری کارایان در هقتاد ونه سالگی همراه با سوپرانوی کتلین بتل. این برنامه گذشته از جنبه شوخ و شنگی برنامه ویژه شب سال نو، که فاقد است، از نظر هنری یکی از بهترین‌های این سری است. کافی است این سه اسم را مرور کنید: فیلارمونیک وین، کارایان، بتل، سه غول در کنار هم. اما این برنامه دیدنی است از نظرگاهی دیگر، خان بزرگ، هربرت فون کارایان، تبسم می‌فرمایند در این کنسرت! به راستی تماشایی است این تبسم، سفارش می‌کنم به دیدنش، اگر ندیده‌اید

باری، این استاد تاوی هم دیشب دو و نیم ساعت خنداند، عجب گلوله‌ای است از نمک آن طور که ما می‌گوییم! در اجرای پولکای شامپانی، خانمی روی سن آمد، با یک بطری شامپانی و چند گیلاس، استاد تاوی سر ضرب و از روی پارتیتور بطری را با آن صدای خاصش باز کرد و چند لیوان را به نوازندگان ردیف جلو تقدیم کرد. بعد هم خانم خواننده بطری بر لب روی سن آمد! والسهای دانوب آبی و امپراطوری و آوای بهار، آریاهایی از اشتراس و لهار، و صدالبته مارش رادتسکی دیگر قسمتهای برنامه بودند. یک سه دقیقه‌ای المپیک زمستانی 2010 ونکوور هم دربرنامه بود. چنان که قبلا نوشته بودم آهنگسازان کانادا تعدادی زیاد قطعه‌های کوتاه سه دقیقه‌ای برای المپیک زمستانی 2010 سفارش گرفته‌اند که به تدریج در برنامه‌های ارکسترهای معتبر نواخته می‌شوند

مهم‌تر از همه، باری دیگر تکرار می‌کنم ارکستر شهرم مایه غرور و افتخار است. صدایی که از این ارکستر در می‌آید، به خصوص با باتون برامل تاوی، با بهترین اجراهای ضبط شده برابری می‌کند، اگر به سبب زنده بودن بهتر نباشد

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: