جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۶

رؤیای لابوهم

چشمم را می‌بندم... در زمان سفر می‌کنم

گروه اپرای تهران امشب لابوهم را اجرا می‌کند، تالار رودکی، هشت شب. لباس می‌پوشم. در برنامه شبانه کراوات الزامی است، نباشد هم من می‌زنم. راه می‌افتم، پیاده

از هشت بهشت در حوالی میدان گلها پایین می‌روم تا به آریامهر می‌رسم. به طرف شرق می‌روم به طرف خیابان پهلوی. آن دست خیابان فروشگاه بزرگ لوستر شعله نورافشانی می‌کند. کوچه‌ها را یک به یک رد می‌کنم تا زردشت. باز هم آن دست خیابان، کورش در خدمت شماست. کمی پایین‌تر، پنجره پاریس است. بعد عینک فروشی معروف تهران که سه سال پیش در چهارده سالگی اولین عینکم را از آن گرفته‌ام. تابلوی اسمش را نگاه می‌کنم، تار است، غبار زمان بد تیره‌اش کرده. خیره می‌شوم با سماجت. چشمک، اسمش چشمک است

پایین‌تر سینما آتلانتیک است و بعد مغازه‌های لوکس فروشی، بیشتر لوازم آرایش و عطرفروشی. گالری داداشی هم بُرخورده در این راسته، هر چند اهل فن می‌گویند تابلوهایش باسمه‌ای بیش نیست. در فرو رفتگی پلازا مانند بعدی سینما امپایر را می‌بینم، با صفی که به کوچه مجاور پیچیده. نمی‌دانم چه فیلمی نشان می‌دهد که این قدر شلوغ است و بازاریان سیاه هم مشغولند. بلیت سه تومنی تا پنجاه تومن رسیده

در فروشگاه توماجیان غلغله‌ای است از خانمهایی که کاموا می‌خواهند. بعد از آن پست منطقه چهارده و دو سه دهنه مغازه‌های کوچک سوت و کورند. به میدان ولیعهد می‌رسم. نیم نگاهی به ویمپی می‌اندازم که حالا همبرگرهایش انگشت‌نمای تهرانیها شده. از عرض بلوار الیزابت رد می‌شوم. جلو سینما پولیدور آب زرشکی بساط پهن کرده، با لیوانهای بلوری هشت ترک کینگ سایز. چندان فاصله‌ای ندارد سینما رادیوسیتی آن طرف خیابان، نرسیده به تخت جمشید. از عرض تخت جمشید که رد می‌شوم نگاهی به پشت سر می‌اندازم و دو سینمای دوقلوی سینه‌موند و پارامونت را می‌بینم. عجیب است، این همه سینما در دو وجب جا

به کوچه رشت می‌رسم و از مقابل فروشگاه بتهوون می‌گذرم. اینجا هم کم پر رونق نیست، دست کم همکف که صفحه‌های پاپ می‌فروشد. لبخندی به لبم می‌نشیند، از تصور این که در اشکوب دوم دو نفر و نصفی دارند صفحه‌های کلاسیک را ورق می‌زنند و تماشا می‌کنند

خیابان اصلی بعدی شاهرضاست. به آن دست خیابان می‌روم. چراغهای تاترشهر امشب خاموش است، برنامه‌ای ندارد گویا. از پارک ولیعهد هم رد می‌شوم و از کوچه مجاور اغذیه فروشی پارک می‌پیچم پایین. از طریق خیابان ارفع به تالار می‌رسم

در ورودی اصلی تالار دو سه جوان بزرگ‌تر از من که بلیتهای دانشجویی نیم بها در دست دارند با کنترلر بلیت مجادله دارند که چرا باید کراوات داشته‌باشند. جلوتر بروشور برنامه را می‌گیرم و نگاهی می‌اندازم. نقشهای اصلی، آلفردو و می‌می را مهمانهای خارجی می‌خوانند. رهبر اما حشمت سنجری است امشب. باز هم جلوتر، بوفه بزرگ همکف است. یک فنجان نسکافه و یک برش کیک می‌گیرم به دو تومن. آقایان و بانوان، آن طرف‌تر آبجو و پسته می‌گیرند

زنگ اول ساعت هفت وچهل وپنج زده می‌شود و حاضران را به سمت سالن نمایش دعوت می‌کند، و بعد از دو بار تکرار به فواصل پنج دقیقه، درهای سالن اصلی را می‌بندند و حشمت خان راس ساعت هشت اورتور را شروع می‌کند، اورتور که نه، درامد ارکستری چند ثانیه‌ای، پوچینی چندان در قید اورتور مستقل نیست. سه ساعت و قدری بیشتر، مثل برق و باد می‌گذرد. می‌می در آغوش آلفردو جان می‌بازد. من در آغوش خاطره‌ها

2 نظر

Blogger Unknown نوشته

عجیب است که بقایای محیطی که به زیبایی توصیف‌اش کرده‌اید، برای منی که هیچ از گذشته‌اش ندیده بودم هم همواره نوستالژیک بود.
نمی‌دانم دلیلش اشارات پراکنده پدر بود یا هنوز چیزی در در و دیوار با بیننده از گذشته سخن می‌گفت. همینطور بود سرتاسر دبیرستان البرز، پارک ملت، خرابه‌های چاتانوگا، سینما تأتر کوچک، بازار صفویه و ...

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶ ساعت ۱۹:۳۱  
Blogger فاریا پیربازاری نوشته

بابک عزیز
نمی دانم چطور باید پیامی برایت فرستاد، اینجا می گویم، ممنونم برای نظرهای پر مهرت، منت می گذاری که می خوانی

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶ ساعت ۱۹:۴۸  

ارسال یک نظر

خانه

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: