سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

منوچهر خان همایونپور

نقل از دفتر خاطرات

جمعه هجدهم مهر پنجاه وچهار
دوشنبه پیش افشین، دوست بسیار عزیز سالهای دبیرستانم برای ادامه تحصیل به کلورادو رفت و من را با خاطرات زیبای مشترکمان تنها گذاشت، تنهای تنها

هفته گذشته ارکستر سنفونیک تهران برنامه‌ای عالی داشت. ژرژ ماردیروسیان، کنسرت مایستر ارزشمند ارکستر که نقشی اساسی در رشد آن داشته در کنار مشکوة، لاماژور موتزارت، کنسرتوی نمره پنج را اجرا کرد، و چه زیبا و بی نقص. همیشه از ماردیروسیان شنیده شده که عاشق موتزارت است، به دلیل سادگی آثارش. این عشق از هر لحظه نوازندگی او حس می‌شد. در حد من نیست که بگویم حتی یک فالش نداشت، یا داشت، یا از نظر تکنیکی در چه حد بود، ولی قشنگ زد، خیلی قشنگ. ظریف. از لحظه‌ای که سولو کار را تحویل گرفت از ارکستر با درامدی آهسته، تا آخرین نتهای روندوی موومان سوم، نرم و مخملی پیش برد کنسرتو را، بدون اطوارهای اضافه، مفخم، سنگین

دانشکده کم‌کم جا افتاده، با هجده واحد شروعش کردم، که بیشتر ریاضی و فیزیک و شیمی است، به علاوه کارگاه ماشین و آیین نگارش. در کارگاه با دوستی تازه آشنا شدم، مهرداد. پسر خوبی به نظر می‌رسد، و گرم و صمیمی

چهارشنبه نوزدهم آذر پنجاه وچهار
امروز از آن روزهای غمگین زیباست! در این غم لعنتی زیبایی غریبی است که به قلم نمی‌آید

سنفونی ششم چایکوفسکی با ابهت تمام روی گرام می‌خواند. عاشقش هستم، با تمام وجودم. گویای معمای یک زندگی است، زندگی مردی بزرگ، خالق زیباترین ملودیها. این سنفونی بارها اشکم را درآورده، هر نت آن من را به یاد تنهایی وحشتناکم می‌اندازد

چهاردهم آذر فریده و ایرج خان ازدواج کردند، در باشگاه بانک سپه. وفایی و مرتضی هر کدام دو ساعت برنامه داشتند. بعد از مراسم هم به منزل نو زوج رفتیم و تا دم‌دمه صبح به شادی گذشت. این آقای همایونپور هم عجب با نمک است. با سه‌تاری که می‌زد و آوازی که می‌خواند همه را به وجد آورد. سه‌تار را که از صندوق مرسدس نخ‌نمای مشکی آورد، با ناز و نوازش روی بخاری آماده نواختن کرد. می‌گفت پوست روی کاسه باید گرم شود تا ساز درست بخواند. قیافه ابلهانه‌ام را مجسم می‌کنم که در فرصتی دیگر از استاد پرسیدم، فقط برای این که چیزی گفته باشم، شما دیگر همه دستگاهها و گوشه‌ها را بلدید، نگاهی اندر سفیه انداخت و با لبخند گفت بله، بلدم. وای چه حماقتی

فردای آن شب فرشیده برای تعطیلات کریسمس و سال نو از انگستان آمد. خوشحال شدم. مزاحی است که من و او واقعا همشیره هستیم، چون هر دو شیر خشک کلیم (به کسر کاف) خورده‌ایم که تنها شیر زمان ما بوده، و نه شیر مادر

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: