چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

پلی تکنیک تهران، قسمت هشتم

بعد از دکتر خویی، دوستی با معلمان و استادان باب می‌شود، از قضای روزگار یا شانس یا هرچه. درس ترافیک و برنامه ریزی شهری را که می‌گیرم با دکتر پرویز کوشکی، آن نازنین استاد که تازه از دانشگاه ویسکانسین فارغ شده و هم درس می‌دهد و هم مدیر ترافیک شهرداری تهران است، محبتی نشان می‌دهد، می‌شویم حریف تنیس. سنتور هم می‌زند نزدیک به حرفه‌ای، نستعلیق خطی هم دارد شاهکار. باری، بعد که یک ژیان می‌خرد و ذوق می‌کند که توانسته ماشین بخرد، هر پنج‌شنبه صبح زود به مجموعه آریامهر می‌رویم و از شر مشکل زمین گرفتن در امجدیه یا پارک فرح خلاص می‌شویم. بعدها دوست نزدیکش که معلم انگلیسی 204 است، آخرین کورس زبان دانشکده، به جمع ملحق می‌شود و من هم از مهرداد دعوت می‌کنم با ما بیاید و به این ترتیب بازیها دوبل می‌شود و مزه‌اش بیشتر. دکتر کوشکی استاد کری خواندن هم هست البته، پناه بر خدا که این صدا هنوز در گوشم است: هر وقت به امتیاز آخر قبل از ست می‌رسیم و داد می‌زنم ست پوینت، که به رسم تنیس بازان یعنی اگر این توپ را ببرم ست را برده‌ام، با خنده فریاد می‌زند اگر ببری. یک بار هم من و مهرداد را به منزلش دعوت می‌کند. سازهایمان را می‌بریم، مهرداد گیتار و من ویولن را، ولی موفق به هم‌نواختن نمی‌شویم با سبکهای جدا از هم، دکتر ایرانی، مهرداد پاپ و من کلاسیک! بیشتر دکتر می‌نوازد و من و مهرداد لذت می‌بریم

درس مقاومت مصالح 2 را با مهندس شاه‌کرمی (الآن دکتر شاه‌کرمی) می‌گیرم. درس را فقط دونفر داریم و به قاعده باید منحل شود برای کمتر از ده نفر، ولی چون درس اصلی زنجیری است چنین نمی‌شود. مهندس از ما دعوت می‌کند که کلاسها را در دفترش تشکیل دهیم، می‌شود درس نیم خصوصی! توجه و علاقه‌ام به حرفه جلب می‌شود، تازه بعد از چند ترم که با دلخوری از این که به تحصیل موسیقی نرفته‌ام خوب درس نخوانده‌ام، می‌فهمم که حرفه مهندسی ساختمان همان قدر می‌تواند خلاقیت و ظرافت داشته باشد که هنرهای زیبا. از همین ترم از معدل دو و خرده‌ای می‌جهم به معدل سه و اندی وبعد، دو سه ترم هم چهار تمام. با مهندس شاه‌کرمی هم رفاقتی به هم می‌زنیم که سالها باقی می‌ماند. بعد از انقلاب فرهنگی که درس پی‌سازی را با او می‌گیرم، عصرها به طور مرتب به منزل می‌آید و از من درس تئوری موسیقی می‌گیرد. سالها بعد، دقیقا در سنه هفتاد ودو، دعوتم می‌کند که هم به عنوان دستیارش درس بدهم و هم شرکت مهندسی مشاوری تاسیس کنیم، وقتی که از سمت مشاور عالی وزارت نیرو در دوره زنگنه خروج می‌کند. می‌گوید فقط به تو اعتماد دارم، شرکتی باز می‌کنیم، تو بخش سازه‌اش را بگردان و من بخش خاک را. دکترایش را در انگلستان با استاد زینکوویچ، بنیان‌گذار روش اجزای محدود گذرانده در ژئوتکنیک. اسم شرکت هم می‌شود مهندسان مشاور خاک پایه. بعدها به گوشم می‌رسد که نقشه‌کشان و تکنیسینهای شرکت جای حرفهای اول دو بخش اسم را عوض کرده‌اند در مزاحی خصوصی بین خودشان

القصه، روزها از پی هم می‌روند و هفته‌ها سپری می‌شوند. یادم به سخن قصاری از خانم پژوهش افتاد که منشی دانشکده راه وساختمان بود. می‌گفت منتظر نشسته‌ایم که کی آخر هفته می‌شود، نمی‌فهمیم عمرمان است که می‌رود... باری، ترم پاییز 57 از راه می‌رسد، ولی با ناآرامیهای دانشجویی که این بار همراه با لرزه‌های انقلاب جدی‌تر است، خیلی زود منحل می‌شود. بسیاری از دوستان و هم‌کلاسیها که شم قوی‌تری دارند، به سرعت پذیرش می‌گیرند و ویزا و راهی فرنگ می‌شوند. من دیرتر تصمیم می‌گیرم. اسناد و مدارکم را برای پسرخاله‌ام می‌فرستم که استاد دانشگاه ایندیانا و بعدتر، کنتاکی است. تا پذیرش بگیرد برایم و بجنبم، انقلاب بیست ودوم بهمن می‌رسد و کوتاه مدتی بعد، دانشگاهها باز گشوده می‌شوند. طبیعی است، دیگر نیازی به رفتن نیست

درسهای اساسی طراحی سازه که بناست حرفه‌ام شود از همین جا شروع می‌شوند. تئوری ساختمان (حالا تحلیل سازه) با مهندس لیل‌آبادی که حالا بر کرسی دکتر عسگری نشسته، بچه‌ها لیلا می‌نامندش، با شیطنتهای جوانی! ساختمانهای فلزی (حالا سازه فولادی) با دکتر کرامتی که جای قدر استادی را گرفته که در کل ممالک محروسه کم یا بی‌نظیر است، مهندس مگردیچیان. و ساختمانهای بتن آرمه (حالا سازه بتن آرمه) با بی‌نظیر استادی دیگر، دکتر پویا. و البته درسهای راهی و آبی که هرگز دوست نداشتم، از جمله زیرسازی راه (حالا راه سازی) با دکتر حسن گلپرور که از معاونان وزارت راه است، قدری شل است و مدل حرکت آهسته، پس دکتر حشن گلپرور می‌خوانندش! می‌دانید چه می‌گویم

ترم بعد از آن مصادف می‌شود با مقدمات انقلاب فرهنگی. معدود دوستانی که خوب درس خوانده بودند از اول، از تخفیف استثنایی تعداد واحد بیشتر از معمول، به شرط فارغ شدن از تحصیل استفاده می‌کنند و عاقبت به خیر می‌شوند. من و بسیاری دیگر می‌مانیم پشت در تا دو ونیم سال بعد از آن. ابتدا دعوت می‌کنند از کسانی که با بیست وپنج واحد یا کمتر به فراغت می‌رسند و ترم بعد بازگشایی کامل می‌شوند دانشگاهها. نفرین ابدی من و هم دوره‌ایها می‌ماند برای بانیان انقلاب فرهنگی، از جمله دکتر صادق زیباکلام که سالها بعد آن را اشتباه می‌خواند و عذرخواهی می‌کند بابت سهمش در انقلاب فرهنگی، ولی هرگز صادق نیست

پلی تکنیک تهران، قسمت هفتم
پلی تکنیک تهران، قسمت نهم

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

کلکسیون فولتن


آخرین نوشته‌ام را در مورد کلکسیون سازهای زهی فولتن و ویولن‌نوار کانادایی، جیمز انس در مجله گفت وگوی هارمونیک بخوانید
این مطلب از مجله موسیقی استرینگز شماره 163 نوامبر 2008 ترجمه شده است

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۷

پلی تکنیک تهران، قسمت هفتم

اما از رسیتال بگویم که خود داستانی است. این که در جوانی چه رویی داشتم و چه جسارتی که با آن دست به آرشه (با نظری به ترکیب "دست به فرمان" ساختم این را) رسیتالی برگذارم، هر چند محدود و فقط برای دوستان و معلمان دانشکده، بماند. از خواهرم، که سالن منزلش نسبتا بزرگ بود، خواهش کردم خانه را در اختیارم بگذارد یک شب، گذاشت، و بهانه‌ای شد که با همسر و پسر کوچکش دو سه شبی رفتند شمال

قدم بعدی دعوت بود از دوستان و هم‌دانشکده‌ایها؛ یکی از معلمها (یا استادان به روایت دانشجویان) دکتر خویی که الفتی به هم زده بودیم؛ مادر یکی از دوستان قدیم که در فرنگستان بود و چون یکی از قطعاتم به او تقدیم شده بود پس مادر جورکش فرزند باید می‌شد با حضور در برنامه؛ و دو سه نفر دیگر

بعد باید بروشور تهیه می‌شد برای برنامه! ای جوانی، ای جوانی... خودم را ویولنیستی می‌دیدم که در تالاری برنامه دارد و خیل مشتاقان حاضر به بروشوری نیاز دارند همتای بروشورهای تالار رودکی مثلا، مبادا از دست بدهند برنامه باشکوه را. باری، حتی یک نسخه از آن بروشور را ندارم. فقط یادم هست که برنامه را با ار روی سیم سل از باخ بزرگ (یوهان سباستین) شروع کردم. از کارهای خودم چهار قطعه زدم، روندو در رمینور اپوس یک، پوئم در سل مینور (و در واقع چهارگاه سل) اپوس دو، تم و واریاسیون اپوس سه-یک و راپسودی ایرانی اپوس سه-دو. این راپسودی در واقع تم و واریاسیونهایی است بر مبارک باد در چهارگاه، که یکی از واریاسیونها به مخالف چهارگاه می‌رود و بعد به درامد فرود می‌آید. فقط برای غافل گرفتن شنونده ایرانی، تم را بر خلاف عرف به آخر برده‌ام و راپسودی با یک واریاسیون سنگین (گراو) دوازده هشتم شروع می‌شود. از آثار دیگران فقط رومانس سل ماژور اپوس چهل بتهوون در خاطرم مانده، و دیگر هیچ

آخر برنامه، مهرداد که در دو سه برنامه همراهیم کرده بود در تالار رودکی و با آداب کنسرتها آشنایی داشت، و البته قدری هم سرحال بود آن شب، داد می‌زد پیس، و بعد که فریاد زد بابا پیس شنیدم صدای خنده حضار را! باری، بعد از رفتن دکتر خویی و مادر دوستم، رسیتال تبدیل شد به پارتی، با دوستان و هم‌کلاسیهایی که ماندند، و ختم شد به تراژدی آخر شب، با اطوارهای مم باقر

محمد باقر که در البرز هم‌کلاسی بود و از دوستان پلی‌تکنیکی، بعد از یک دوره درگیری و دلخوری با خانواده، که کسی دلیلش را نمی‌دانست، آن شب گویا به لطف منوچهر و فرزاد قدری زیاده رفته بود در مصرف نوشیدنیها، یا بهتر بگویم، زیاده داده بودندش دوستان تا بلکه غصه درگیریها را فراموشش دهند ساعتی. آخر شب که بیشتر مهمانان رفته بودند، مم باقر به هذیان افتاد. بهرام، دوستی از البرز که درس توانبخشی می‌خواند در دانشکده‌ای به همین نام، بردش به کوچه و قدری راهش برد، ناسزاهای مادری و خواهری که از باقر شنید، و اول باعث انبساط خاطر شده بود، بماند. کم کم نگرانی بیشتر شد، وقتی که بعد از بردنش زیر دوش سرد و باز قدری راه بردنش نیمه بی‌هوش شد. من هم، که چنین تجربه نداشتم و ناهشیار ندیده بودم هرگز، از سمت دیگر از حال رفته بودم که اگر اتفاقی بیفتد چه می‌شود. تصور صحنه کمدی است الآن. آخر بهرام ناچار شد اورژانس خبر کرد، که آمدند و مسموم تشخیص دادند و بردندش به مریضخانه لقمان که اختصاص به مسمومان داشت. بماند که تکنیسنهای ارجمند اورژانس چند بار سعی کردند با پیچ باز هوا پمپ کنند بازوبند فشار خون را! آخر بهرام با غیظ دستگاه را از آنان گرفت و بعد از بستن پیچ هوا خودش فشار را اندازه گرفت... عجب شب کمیکی بود آن شب، حالا که برمی‌گردم به آن

دو سه نفری پهلویم ماندند، روی زمین دراز به دراز و کنار به کنار خوابیدیم، بی زیر و روانداز. نمی‌خواستم به وسایل خواهرم دست بزنم. صبح فردا دوستان به بیمارستان رفتند و باقر را پس از ترخیص به منزل رساندند... به خیر گذشت. بعد از آن هم باقر هرگز به رو نیاورد، یا به خاطر نیاورد که آن شب کذایی خانی آمد و خانی رفت. التماسم به دوستان هم ظاهرا ثمری نداشت که قصه پخش نشود، هنوز که هنوز است، بعد از سی سال، داستان مم باقر با همین عنوان بر هر سر بازاری هست

در دو سه قسمت بعدی قدری سریعتر می‌روم تا ببندم این پرونده را که ملال آور خواهد شد بیشتر از این. هر چند خوانندگان، با لطف می‌خواهند که شرح و تفسیر را طولانی کنم

پلی تکنیک تهران، قسمت ششم
پلی تکنیک تهران، قسمت هشتم

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

وصیت‌نامه هایلیگنشتات

چنین روزی بود، 206 سال پیش، که مصاعب و مصایب زندگی بتهوون را واداشت به اندیشیدن به خودکشی. روز ششم اکتبر 1802 در قریه هایلیگنشتات نزدیک وین

بخت خوش آدمیان را اما، از این قصد شوم منصرف شد بی‌فاصله. ولی وصیت‌نامه‌ای که نگاشت خطاب به برادران، باقی ماند به عنوان سندی از شوربختی یک هنرمند. به وصیت‌نامه هایلیگنشتات معروف شد. متن کامل آن را در وبلاگ انگلیسی بخوانید. اینک چکیده‌ای از آن

آی آدمها که مرا بدنهاد، خیره سر و انسان گریز پنداشته‌اید... چه بی‌انصافید، علت این همه را نمی‌دانید.... از شش سال پیش مبتلا شده‌ام به بیماری لاعلاجی که پزشکان نالایق بدترش کرده‌اند... چطور می‌توانم به مردم بگویم بلندتر صحبت کنید، فریاد بزنید، من کرم!... از حسی محرومم که بیشتر از هر کس نیازش دارم، حسی که روزی در من بهترین بود... تنها تقوی است که نجات بخش آدمهاست و نه پول. بارها قصد انتحار کردم، فقط تقوایم به نجات آمد... خدا نگهدار، مرا فراموش نکنید، شایستگی آن دارم که انسانها گاهی مرا به یاد آرند... برای برادرانم کارل و یوهان که بخوانند و بعد از مرگم عمل کنند
طنز روزگار اما، این روز نیک بختی من بود... بیست وشش سال پیش در چنین روزی با همسر نازنینم ازدواج کردم. عجیب بود. زادروز او یکم شهریور را وعده کردیم، عمویم فوت کرد چند روزی پیشتر. به روز تولد من بیست وپنجم شهریور مؤکولش کردیم، خاله‌ام درگذشت. چهاردهم مهر اما سر گرفت ولیمه عقدکنان. سنه 1361 بود

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

جیاردینو آرمونیکو

امروز با یکی از همکاران که فارغ‌التحصیل نوازندگی ترومبون است از دانشگاه بریتیش کلمبیا (یو بی سی) و مثل اکثر موسیقیدانان دنیا از بد حادثه به نقشه کشی سازه رو آورده، در مورد ارکسترهای مجلسی گپ می‌زدیم، آنسامبل ایتالیایی جیاردینو آرمونیکو را معرفی کرد و نقدا سی دی کنسرتوهای چهارفصل ویوالدی را با این اجرا در اختیارم گذاشت به امانت. ویوالدی که نیست، شاید بتوان گفت ویوالدی سده بیست ویکم! ولی لذت بردم از اجرا. یک کار جدید است و بسیار زیبا. عجیب است که کار این گروه را نشنیده بودم، حتی گرمی 2001 را هم برده برای اجرای آوازی آثار ویوالدی با همکاری بارتولی، سوپرانوی پرآوازه

موومان اول از کنسرتوی اول، بهار را با مختصر شرحی از این آنسامبل فوری تهیه کردم تا در لذتی که بردم شریک شوید. ببینید

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: