پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۷

پلی تکنیک تهران، قسمت هفتم

اما از رسیتال بگویم که خود داستانی است. این که در جوانی چه رویی داشتم و چه جسارتی که با آن دست به آرشه (با نظری به ترکیب "دست به فرمان" ساختم این را) رسیتالی برگذارم، هر چند محدود و فقط برای دوستان و معلمان دانشکده، بماند. از خواهرم، که سالن منزلش نسبتا بزرگ بود، خواهش کردم خانه را در اختیارم بگذارد یک شب، گذاشت، و بهانه‌ای شد که با همسر و پسر کوچکش دو سه شبی رفتند شمال

قدم بعدی دعوت بود از دوستان و هم‌دانشکده‌ایها؛ یکی از معلمها (یا استادان به روایت دانشجویان) دکتر خویی که الفتی به هم زده بودیم؛ مادر یکی از دوستان قدیم که در فرنگستان بود و چون یکی از قطعاتم به او تقدیم شده بود پس مادر جورکش فرزند باید می‌شد با حضور در برنامه؛ و دو سه نفر دیگر

بعد باید بروشور تهیه می‌شد برای برنامه! ای جوانی، ای جوانی... خودم را ویولنیستی می‌دیدم که در تالاری برنامه دارد و خیل مشتاقان حاضر به بروشوری نیاز دارند همتای بروشورهای تالار رودکی مثلا، مبادا از دست بدهند برنامه باشکوه را. باری، حتی یک نسخه از آن بروشور را ندارم. فقط یادم هست که برنامه را با ار روی سیم سل از باخ بزرگ (یوهان سباستین) شروع کردم. از کارهای خودم چهار قطعه زدم، روندو در رمینور اپوس یک، پوئم در سل مینور (و در واقع چهارگاه سل) اپوس دو، تم و واریاسیون اپوس سه-یک و راپسودی ایرانی اپوس سه-دو. این راپسودی در واقع تم و واریاسیونهایی است بر مبارک باد در چهارگاه، که یکی از واریاسیونها به مخالف چهارگاه می‌رود و بعد به درامد فرود می‌آید. فقط برای غافل گرفتن شنونده ایرانی، تم را بر خلاف عرف به آخر برده‌ام و راپسودی با یک واریاسیون سنگین (گراو) دوازده هشتم شروع می‌شود. از آثار دیگران فقط رومانس سل ماژور اپوس چهل بتهوون در خاطرم مانده، و دیگر هیچ

آخر برنامه، مهرداد که در دو سه برنامه همراهیم کرده بود در تالار رودکی و با آداب کنسرتها آشنایی داشت، و البته قدری هم سرحال بود آن شب، داد می‌زد پیس، و بعد که فریاد زد بابا پیس شنیدم صدای خنده حضار را! باری، بعد از رفتن دکتر خویی و مادر دوستم، رسیتال تبدیل شد به پارتی، با دوستان و هم‌کلاسیهایی که ماندند، و ختم شد به تراژدی آخر شب، با اطوارهای مم باقر

محمد باقر که در البرز هم‌کلاسی بود و از دوستان پلی‌تکنیکی، بعد از یک دوره درگیری و دلخوری با خانواده، که کسی دلیلش را نمی‌دانست، آن شب گویا به لطف منوچهر و فرزاد قدری زیاده رفته بود در مصرف نوشیدنیها، یا بهتر بگویم، زیاده داده بودندش دوستان تا بلکه غصه درگیریها را فراموشش دهند ساعتی. آخر شب که بیشتر مهمانان رفته بودند، مم باقر به هذیان افتاد. بهرام، دوستی از البرز که درس توانبخشی می‌خواند در دانشکده‌ای به همین نام، بردش به کوچه و قدری راهش برد، ناسزاهای مادری و خواهری که از باقر شنید، و اول باعث انبساط خاطر شده بود، بماند. کم کم نگرانی بیشتر شد، وقتی که بعد از بردنش زیر دوش سرد و باز قدری راه بردنش نیمه بی‌هوش شد. من هم، که چنین تجربه نداشتم و ناهشیار ندیده بودم هرگز، از سمت دیگر از حال رفته بودم که اگر اتفاقی بیفتد چه می‌شود. تصور صحنه کمدی است الآن. آخر بهرام ناچار شد اورژانس خبر کرد، که آمدند و مسموم تشخیص دادند و بردندش به مریضخانه لقمان که اختصاص به مسمومان داشت. بماند که تکنیسنهای ارجمند اورژانس چند بار سعی کردند با پیچ باز هوا پمپ کنند بازوبند فشار خون را! آخر بهرام با غیظ دستگاه را از آنان گرفت و بعد از بستن پیچ هوا خودش فشار را اندازه گرفت... عجب شب کمیکی بود آن شب، حالا که برمی‌گردم به آن

دو سه نفری پهلویم ماندند، روی زمین دراز به دراز و کنار به کنار خوابیدیم، بی زیر و روانداز. نمی‌خواستم به وسایل خواهرم دست بزنم. صبح فردا دوستان به بیمارستان رفتند و باقر را پس از ترخیص به منزل رساندند... به خیر گذشت. بعد از آن هم باقر هرگز به رو نیاورد، یا به خاطر نیاورد که آن شب کذایی خانی آمد و خانی رفت. التماسم به دوستان هم ظاهرا ثمری نداشت که قصه پخش نشود، هنوز که هنوز است، بعد از سی سال، داستان مم باقر با همین عنوان بر هر سر بازاری هست

در دو سه قسمت بعدی قدری سریعتر می‌روم تا ببندم این پرونده را که ملال آور خواهد شد بیشتر از این. هر چند خوانندگان، با لطف می‌خواهند که شرح و تفسیر را طولانی کنم

پلی تکنیک تهران، قسمت ششم
پلی تکنیک تهران، قسمت هشتم

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: