دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

روز وست ونکوور


نمی‌دانم چه سری است که هر سال با اشتیاق به انتظار روز وست ونکوور می‌نشینم که اولین شنبه ماه ژوئن است. دوست دارم مراسم رژه و جشنهای این روز را. از هفت سالی که ساکن وست ونکوور زیبا بوده‌ایم، فقط یک بار، دو سال پیش که در سمیناری در دانشگاه یو.بی.سی بودم، این جشن را از دست دادم. غیر از آن، شنبه گذشته ششمین بار در این جشن حاضر بودم
شرحی بر این روز را در مطلبی که در سال 2005 نوشته‌ام بخوانید
ویدیوهایی کوتاه از این مراسم را در سال 2006 بیینید
عکسهای مفصل جشن امسال را در فتوبلاگم ببینید

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

غبار خاطرات، قسمت اول

پسرک پشت چرخ خیاطی نشسته بود. چهار ساله بود. انگشتش را بر قوسهای آرم سینگر روی بدنه مشکی چرخ کشید. دسته را چرخاند. سوزن به سرعت بالا و پایین رفت. توجهش از آرم و دسته چرخ به مخروط نور آفتاب چرخید که از پنجره‌ها روی چرخ خیاطی افتاده بود و با قدری شکست روی گلهای قالی ادامه داشت. شره‌های رنگ کرم قابهای چوبی پنجره‌ها را دید، نارنجی می‌زدند زیر ستونهای نور

یک دفعه احساس کرد چه تنهاست. چهار خواهرش به مدرسه رفته بودند. اسمها از فرط تکرار در ذهنش آهنگین شده بودند، بدون معنایی خاص. عبرت... مدرسه خواهرها عبرت بود اسمش، مدیرش خانم بیرشک، خواهر دکتر احمد بیرشک، آن ریاضی‌دان نابغه. صبح که می‌شد، روپوشهای ارمک طوسی می‌پوشیدند، یقه‌های توردوزی سفید جداگانه را به گردن می‌بستند، مثل دسته گل راهی مدرسه می‌شدند. عاشق بوی مداد تراشیده بود که از کیف کوچک‌ترین خواهر بیرون می‌زد

پا شد. آرام به راهرو سرک کشید و از اتاق کوچک بیرون رفت. انگشتش را روی خط قهوه‌ای گذاشت و کشید و رفت. زیر این خط یک نیم قد رنگ روغنی کرم بود و بالایش تا سقف رنگ پلاستیکی، قدری کم رنگ‌تر از پایین. خط قهوه‌ای شاهکار اوستا نقاش بود که بی خط‌کش می‌کشید

رسید پای پله‌ها. بغض کرد. صدای مادر را از اشکوب فوقانی می‌شنید. داد زد مامان من اینجا تنهام. مادرش آمد پایین. بغلش کرد. گفت من اینجام، تنها نیستی... خانه بزرگی داشتند، دو اشکوبه با حیاط و زیرزمینهای بزرگ. از کوچه بن بست باریک که رد می‌شدی و در را باز می‌کردی، وارد یک حیاط خلوت کوچک می‌شدی. دریچه فلزی سیاه را زیر پایش دوست داشت. جوری با رمز و راز به نظرش می‌رسید. چندی یک بار آقایی می‌آمد و دریچه را باز می‌کرد تا کنتور آب را بخواند. باری، رو به رو پنجره مطبخ بود و دست راست راهروی اصلی همکف. به راهرو که می‌پیچیدی طرف چپ در مطبخ بود و دست راست راه پله به اشکوب بالا

پدرش، تا به یاد داشت در ماموریت بود. این بار مامور بازرسی سواحل جنوب بود از سوی سازمان بنادر و کشتی رانی. در فواصلی که به خانه باز می‌گشت، تمر هندی و انبه سوغات می‌آورد. نوکری بود قاسم نام، کارهای خانه را می‌کرد، از خرید و آشپزی، تا جارو پارو. می‌گفت به من نگویید قاسم، بگویید قسمت، پسرک هرگز نفهمید چرا. باری، قسمت داشت ماهیهای دودی را با نخ قند به دیوار انباری کوچک ته مطبخ آویزان می‌کرد. وقتی از کارهای خانه فارغ می‌شد، با پسر بچه منچ و مار وپله بازی می‌کرد، یا قایم موشک

بعد از مطبخ، همان دست چپ، راه پله باریکی پایین می‌رفت و به زیرزمینی می‌رسید که می‌گفتند قدیم آب انبار بوده، حالا به زیرزمینی بزرگ‌تر وصلش کرده بودند که جای خواب بعدازظهر تابستان بود

ادامه راهرو به دو اتاق می‌رسید، دست چپ اتاق کوچک بود و دست راست اتاق بزرگ نشیمن. سقف آن را با تیرآهن پوشانده بودند، می‌گفتند خیلی محکم و مطمئن است. سقفهای بقیه قسمتهای خانه چوبی بودند. تازگی اتاق بزرگ با یک دست میز و صندلی ارج و یک بخاری بزرگ ارج مبله شده بود. نامی بود که می‌شناختند و به آن اطمینان داشتند، چنان که گوینده تلویزیون می‌گفت، آن تلویزیون فیلیپس سفید کوچک با دو شاخه آنتن که روی کانال هفت تلویزیون ثابت پاسال را می‌گرفت. آن هم گوشه اتاق بزرگ بود، ولی با اولین نشانه‌های گرما به تراس بالا منتقل می‌شد، جایی که در سراسر تابستان نشیمن خانواده می‌شد و آخر شب، با علم کردن پشه بندها، جای خواب

اتاق بزرگ، سراسر پنجره‌های ارسی بزرگ داشت رو به حیاط. ادامه راهرو هم بعد از اتاقهای بزرگ و کوچک به صفه‌ای می‌رسید که با چند پله به حیاط می‌رفت. کف حیاط آجر فرش بود با حاشیه‌های گل‌کاری. بهار که می‌شد، بنفشه، گل میمون، و تاج خروسی غوغایی داشتند از رنگ. گلدانهای یاس سفید هم بویی پخش می‌کردند در حیاط که هنوز یادش کلافه می‌کند

دیوارهای بلند سمت چپ که به منزل همسایه، آقای احمدی می‌رسید، در بالا رجی از آجرهای نازک چهارگوش داشت که مورب کار شده بودند، مثل لوزی، می‌گفتند کلاغها را می‌پراند تیزی گوشه آجرها. انتهای سمت چپ حیاط، حوض آب بود که تمام تابستان آب تمیز داشت و در فصل سرما با تخته‌های بزرگ پوشانده می‌شد. شیر آب کنار پاشویه هم گونی پیج می‌شد تا یخ نزند و نترکد. سمت راست مستراح بود و حمام احتصاصی داخل خانه، با سربینه بزرگ. مجاور آن زیر زمین کوچک که خواهرها در آن عروسک بازی می‌کردند. با قابلمه‌های اسباب بازی کته می‌پختند با یک بند انگشت روغن، سیب زمینی هم سرخ می‌کردند، چه معجونی می‌شد این ترکیب، تا آخر عمر غذای محبوب پسرک ماند
غبار خاطرات، قسمت دوم

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: