غبار خاطرات، قسمت دوم

اتاق بزرگ سمت راست سرزمین عجایب میشد اگر پسرک آلیس میبود. اسمش بود اتاق مهمان.دور تا دورش مبل چیده، با زمینه کرم و شاخههای مغز پستهای. همان که پسرک را رویش نشاندند و عکسی گرفتند چندی بعد از آمدنش به دنیا، استاد عکاس هم هر چه هنر داشت رو کرد و سه تا از این تصویر را در یک عکس چاپ کرد، تا بعدها چهار خواهر سر به سرش گذارند و سه کلهاش بنامند. باری، وسط اتاق هم یک میز قهوهای با پایههای قوسدار خراطی شده بود. همه به کنار، روی این میز چهار ظرف نقرهای در دار بود پر از شکلات. نه شکلاتهای کارخانهای رنگ وارنگ، تکههای کوچک به شکل برگ در دو رنگ سفید و قهوهای. عشق بود و زندگی برای پسرک. شکمو بود، چلاس نبود. بی اذن مادر در اتاق مهمان را باز نمیکرد. اشکافی هم آخر اتاق بود که منبع ذخیره شکلاتها و هم آجیل بود. تخمه، پسته، نخودچی، و کازو. این کازو هم از تنقلهای محبوبش بود. از همان جنس و طرح شکلات خوریها، میوه خوری، دو دست پیش دستی، و دو قندان هم روی میز چیده و آماده بود
هر از گاهی با مادر به خیابان شاه رضا میرفتند برای خریدن آن خوردنیها. آنجا که میرفتند، پسرک میدانست که دست کم دو سه کیسه برنجک و مقادیری لواشک سهمیه همیشگی است. گاهی هم از آنجا به خیابان اسلامبول میرفتند تا پنیر لیقوان بخرند که فقط مغازه ایران داشت. آنجا هم پسرک سهمی داشت، شیر عسلی نستله، که آن هم فقط مغازه ایران وارد میکرد
ناهار و شام خانواده اغلب در اتاق نشیمن بزرگ طبقه اول صرف میشد. سالی یکی دو بار مادر بزرگ هم از رشت میآمد و چند روزی مهمانشان میشد. سر سفره با قاشق خودش پلو خورش میکشید، اخم خواهرها در هم میرفت. مادر بد عادتشان داده بود. هر کدام بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان جدا داشتند و دیسیپلین خانواده حکم میکرد در هر دیس پلو و هر ظرف خورش کفگیر و قاشقهای مخصوص کشیدن غذا میگذاشتند. کسی اجازه نداشت با قاشق خودش، دهن زده میگفتند، غذا بکشد. یک بار هم مادر بزرگ با آن لهجه غلیظ گیلکی مادر را مؤاخذه کرد که این پسرک چرا خواهرها را به اسم صدا میزند و به آنها خواهر نمیگوید
یک بار پدر که از سفر جنوب آمد، با خودش یک بچه میمون سوغات آورد. مادر که عاشق نگهداری حیوانهای خانگی بود، اسمش را فیروز گذاشت. کارهای بامزهای میکرد. قسمت یا قاسم یادش داده بود موهایش را میخاراند، مثلا دارد شپش میجورد. آقا فیروز یکی دو سالی با خانواده بود، تا یک روز که خواهر ارشد در راهرو درس حاضر میکرد برای ورود به دانشگاه، فیروز پرید و گازی از پایش گرفت که تکهای از گوشت کنده شد و خون فواره زد. پزشک خانواده، دکتر بهرامی که همسایهشان بود، بعد از مداوا و اقدامهای ضروری توصیه کرد که احتمال هاری فیروز میرفت، لذا بهتر بود به باغ وحش تحویل میشد، با ذکر داستان، تا آنجا بدانند چه کنند. چنین کردند
غبار خاطرات، قسمت اول
غبار خاطرات، قسمت سوم، به زودی
غبار خاطرات، قسمت سوم، به زودی