دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

بلیت فیلم مجانی با مخلفات

پنج سال و چند ماه است این سر دنیا هستم، هنوز مکاشفاتم ادامه دارد... هر وقت این کلمه مکاشفه را می‌گویم یا می‌شنوم به نظرم می‌رسد فقط به امور روحانی مختص است، شاید با تداعی ناخودآگاه مکاشفات یوحنی از عصر جدید. ولی نیست، از باب مفاعله است و کشف کردن افاده می‌کند به طور عام... بماند

اینجا خیلی معمول است، برای عذرخواهی یا دلجویی خدمتی مجانی می‌دهند. بارها در مورد اطعمه و اشربه برایم پیشامد کرده... پیتزایی سفارش دادم مثلا، وعده به پانزده دقیقه دادند، شد بیست دقیقه، یک کارت دادندم به همان مبلغ، حدود سی و چند دلار، برای نوبت بعدی. در قهوه‌خانه‌ها که خیلی معمول است این قصه. تا بگویی قهوه سرد است مثلا، عذرخواهی می‌کنند تمام قد و کارتی می‌دهند برای قهوه مجانی دفعه بعد. فقط در سینما ندیده بودم این را، یا به قول فرنگ رفته‌ها در تأتر. معترضه بگویم، عذرخواهی تمام قد پا بوسیدن یا تعظیم و سر به آستان ساییدن نیست اینجا، اظهار تأسفی است صمیمانه

آخر هفته بود... حرف حرف می‌آورد، در یکی از شرکتهایی که در تهران کار می‌کردم آنجا، مستخدمی گیلانی بود، از بچه‌ها شنیده بود ویکند، تصور داشت یعنی تعطیلی مثلا. چهارشنبه عصر که می‌شد با لهجه گیلکی می‌گفت داداش جان، ویکند آخر هفته خوش بگذرد! باری، آخر هفته بود، رفتیم سینما، فیلم زنان با بازی مگ رایان. سه چهار دقیقه‌ای گذشت از چهار وربع که موعد شروع فیلم بود، خبری نشد. تا پا شدم بروم ببینم چه خبر است، کنترلر آمد و اعلام کرد که پروژکتور اشکالی دارد، تا پنج دقیقه درست می‌شود. پنج دقیقه شد ده، این بار خانمی پا شد و رفت برای کسب خبر. باز کنترلر آمد و بعد از عذرخواهی و تشکر از صبوری حاضران، گفت فیلم تا یک دقیقه دیگر شروع می‌شود، ولی به هر نفر یک کارت رایگان برای یک فیلم دیگر داده می‌شود. با عادتهای دیرینه ایرانی که در لایه‌های خاکستری یا هر رنگی، رسوب کرده با خودم گفتم چیزی گفت و رفت. فیلم که تمام شد اما، دخترکی پشت در منتظر بود، به هر نفر یک کارت فیلم مجانی داد و یک کوپن سه دلار تخفیف در تنقلات، هر دو با یک سال اعتبار! فقط برای پانزده دقیقه تأخیر، حداکثر

ده دوازده دلار بلیت و سه دلار تنقل رقمی نیست جدا، کیف می‌کنم از تفاوتهای فرهنگی، دلیلی که به این سر آبم کشاند. خوشحالم که انتخابم درست بوده

سالها پیش، این هم حسن ختام، دخترم را برده بودیم مینی شهر بازی یا کلبه بازی یا چنین اسمی، بالای باشگاه پرسپولیس آخر جاده قدیم. در صف یکی از بازیها بودیم، کسی آمد زد توی صف، اعتراض کردم، متصدی آن بازی سر من هوار کشید چه خبر شده. رفتم دفتر مدیر محترم، یا مدیریت محترم و داستان را گفتم. گفت فرصتی ندارد برای این مسایل بی‌اهمیت. شاکی که شدم فریاد زد تا عینکت را توی چشمت فرو نکرده‌ام برو! ترسیدم و رفتم. حتی نمی‌دانستم مشت زدن چه طوری است اگر لازم شود... هنوز این صدا در گوشم می‌پیچد، ولی حالا با تجسم این که عینکم رفته توی چشمم خنده‌ام می‌گیرد. اولین جرقه هجرت بود این

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

التون جان

سر التون هرکول جان، خواننده راک، آهنگساز و پیانیست انگلیسی در بیست وپنجم ماه مارس 1947 متولد شد. صدای مخملی تنور التون جان، که مدتی است بیشتر به سمت باریتون میل کرده، از زیباترین صداهای سده پیشین به شمار است

التون جان در چهار دهه فعالیت هنری، همیشه در موسیقی راک و هم پاپ مطرح بوده، و به خصوص جوانان دهه هفتاد بیشترش می‌شناختند و دوست داشتند. فروش بالای دویست میلیونی صفحه‌هایش، او را در جایگاه موفق‌ترین هنرمند نشانده است

التون جان تا کنون پنج جایزه گرمی برده و یک اسکار. پنجاه آلبوم در رده برترین چهل آلبوم داشته و شانزده آلبوم در رده برترین ده آلبوم. همین‌طور چهار اثر رده دو و نه اثر رده یکم او را رقابت ناپذیر کرده است. یکی از زیباترین ترانه‌های او "ورای شصت سال" است که در دهه طلایی هفتاد اجرا کرد. ملودی ملانکولیک این اثر و زخمه‌های هارپ که صدای جان را همراهی می‌کند، همراه با شعر قشنگ ترانه، آن را بی‌نظیر کرده در چندین دهه موسیقی پاپ و راک غربی

برنی تاپین، ترانه‌سرای همکار جان، در سال 1997 اشعار "شمعی در باد" را طوری تغییر داد که با حادثه تصادف و فوت پرنسس دایانا مربوط شود. این ترانه که جان در مراسم تذکر پرنسس محبوب اجرا کرد، بهترین تک ترانه همه دوران شد، با فروش پنج میلیون نسخه در بریتانیا و سی وسه میلیون نسخه یا 55 میلیون پوند در سراسر جهان. و البته یکی از گرمی‌های التون جان را هم این ترانه برایش به ارمغان آورد در رشته بهترین اجرای آوازی پاپ مردان

التون جان قسمتی از شهرتش را، بی‌تردید، مدیون قصه‌هایی است که در حیطه زندگی خصوصیش در افواه جریان داشته همواره، چه از نظر ارتباطهای کاملا شخصی و چه از جنبه اعتیاد به الکل و مواد تخدیرگر. اولین بار در گفت وگویی با مجله رولینگ استون بود که آشکار کرد دو جنسی بودنش را، ولی اضافه کرد، به اعتقادش، هر انسانی دو جنسی است در مراتبی. حتی در روز والانتین سال 1984 با مهندس آلمانی، رناته بلائل ازدواج کرد در سیدنی. ولی این پیوند به جدایی انجامید چنان که انتظار می‌رفت. بعد از آن بود که دیگر تردید را کنار نهاد و رسما اعلام کرد که هم‌جنس‌گراست

التون جان در اوان جوانی گرفتار اعتیاد به الکل و کوکایین شد و سالها از این علت زجر کشید. سرانجام در سال 1990 بود که عزمش جزم کرد و در کلینیکی بستری شد برای ترک بلا. بعدا حتی کمک رسانی جدی شد به معتادان. مایکل جکسون در سال 1997 تقدیم جان کرد ترانه‌اش را با عنوان "خون بر رقصگاه" در قدردانی از کمک جان به او در ترک استفاده بی‌رویه از داروهای مسکن
اجرای التون جان را از ترانه جاودان ورای شصت سال ببینید

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

پلی تکنیک تهران، قسمت ششم

با شروع سال دوم، هم کالجیهای سال پایینی وارد می‌شوند. در کلاسهای مشترک خیلی زود دوستم می‌شوند دو حمید، تقوی‌منش و پاکنشان. حمید تقوی‌منش ویولن می‌زند و گیتار و ارگ، و از خانواده‌ای است موسیقیدان: پدرش حرفه‌ای است، با خوانندگان مشهور ویولن می‌زند و به خصوص فلوت، برادرش هم ارگ نوازی حرفه‌ای است... کنار پنجره‌ای در ساختمان علوم پایه ایستاده، تصنیفی از سیاوش (حالا استاد شجریان) زمزمه می‌کند، می‌گویم سر نت می‌خوانی، تعلیم دیده‌ای؟ سر صحبت باز می‌شود

حمید پاکنشان بعدها معدل چهاری می‌شود، چهار ممیز دو صفر. خط می‌کشد و نشان که از هم‌سالان ما جلو خواهد زد. حساب می‌کنیم که هر چقدر زیاد واحد بگیرد، با احتساب پیش‌درسها، پشت درس تئوری ساختمان (الآن تحلیل سازه) می‌ماند و به ما نمی‌رسد. همین فتح می‌کند بابی را در نام‌گذاری پنج حمید تا خلط نشوند. این پاکنشان حمید تئوری نامیده می‌شود بعد از آن. تقوی‌منش که قدری کم حس و حال است می‌شود حمید بی‌رمق. دیگری که دندانهایی درشت دارد و متبسم که می‌شود شانزده جفت دندانش بیرون می‌زنند به نام حمید دندان مفتخر می‌شود. چهارمی که پایش را به زمین می‌کشد به وقت قدم برداشتن حمید سوسمار نام می‌گیرد، و بالاخره آخری که وقتی زنگ در خانه‌ای را می‌زند صدایش از در و پنجره بهتر از آیفون شنیده می‌شود حمید استریو خوانده می‌شود بعد از آن

استریو گفتم، یادم به نوارهای آن زمان افتاد. صفحه‌های موزیک پاپ که وارد می‌شد، تکثیر می‌کردند روی نوار کاست چندین شرکت، دو سه تاشان بهتر بودند و پر فروش. یکی شرکت تومبا بود که بیشتر با سری "فست" که نوارهای سریالی آهنگهای تند بود مناسب مهمانیها، معروف شد و محبوب که تا نمره‌های بیست و سی هم رسید. در واقع گلچین می‌کرد آهنگهای تند را از آلبومهای مختلف همه خواننده‌ها. بعد سری "لاو میوزیک" هم بیرون داد به همان شکل. دیگری سانی بود که اسمش را با دو ان می‌نوشت، لابد برای این که با سونی اشتباه نشود. سری "اولد سانگز" سانی هم در پنج والیوم دست به دست می‌شد و هنوز هم کیمیاست، هر چند دیگر از اولد به عصر حجر تغییر یافته! سومی هم شرکت رودکی بود که مثل آن دو، نوارهایش کیفیتی خوب داشت، ولی چون برای جلوگیری از کپی، هر دو سه دقیقه در آهنگها صدایی شنیده می‌شد انکرالاصوات که "استریو رودکی مقابل تالار رودکی" چندان مشتری نداشت مثل آن دو دیگر. نمی‌دانم اگر این آهنگها نبودند نسل بعد از ما چه می‌کردند، که در میان کارهای بی‌سر وته رپ و هوی و چه و چه، بیشتر به آثار دوره ما گوش می‌دهند و ظاهرا آبا و بی‌جیز و بانی‌ام را بیشتر از ما دوست دارند

باری، زبان 203 را واتکینز نامی درس می‌دهد، در ویتنام تیر خورده و پاهایش کوتاه و بلند است، قدری لنگ می‌زند. در همین کلاس است که با بهروز صمیمی می‌شوم. هیچ وقت یادم نمی‌رود، قبل از یکی از جلسه‌ها در پله‌ها به مستر واتکینز برمی‌خورم، می‌پرسد حالت چطور است، می‌گویم ممنون، می‌گوید خوب ممنون، یا بد ممنون، یا چه ممنون؟! ملکه ذهنم می‌شود این درس بیرون از کلاس

وحشتناک‌ترین درسی که در همه عمر با من می‌ماند ترسش، ترمودینامیک است، هنوز هم نمی‌فهمم آنتالپی و آنتروپی چیست، هرچند حالا دوست دارم بدانم و نمی‌شود بی معلم. آخر ترم با سختی می‌گذرانم درس را با ذکر خیری از حضرت ناپلئون! سالهای سال بعد، همکاری دارم پزشکی نام که از مهندسان برجسته مکانیک است، برایم توضیح می‌دهد که چرا درسهای اختصاصی مکانیکیها برای راه وساختمانیها سخت است، یا لااقل دلچسب نیست. درست می‌گوید: در درسهای ما مثل مقاومت مصالح، با المانهایی ملموس مثل تیر و ستون شروع می‌کنند و بعد به یک جسم کلی با شکل عمومی تعمیم می‌دهند مطلب را. در درسهای خاص رشته مکانیک برعکس، جلسه اول آقای معلم یک آمیب بزرگ می‌کشد و می‌گوید این حجم کنترل است! بعد نیروهایی خارج آن می‌گذارد و آن را آنالیز می‌کند. وقتی خوب فهمیده شد مطلب، یا در واقع فهمیده نشد راستش، آن وقت نوبت مثالهای خاص داستان می‌رسد، مثل فواره و لوله و کانال روباز

از دفتر خاطرات، جمعه 12 شهریور
شنبه و یکشنبه پشت هم امتحان ریاضی سه و روانشناسی داشتم. هر دو خوب شد
چند روز پیش مهرداد گفت مادرش دنبال شعری می‌گشته که با ژ شروع شود، فی‌البداهه گفتم
ژنده‌پوشی دوش در دیگر جهان
نغمه‌ها می‌خواند از راز نهان
گفت ما را زینهار از دام عشق
کان زچنگ آرد برون هر دو جهان

این همه از درسهای ترم سوم گفتم، در اواخر آذر ترم منحل شد! تا سال پنجاه وهفت دو بار دیگر هم این اتفاق خواهد افتاد. تا صدایی بلند شود از طرفی، آقایان مدیران در دانشکده را می‌بندند و ترم را منحل اعلام می‌کنند، خلاص. بیشتر وقتم در یکی دو ماه بعد صرف کمک به خواهرم یا در واقع مادرم در نگهداری برانوش می‌شود که بیشتر از اندازه دوستش دارم

راستی، دو بلاگ برای انجمن فارغ‌التحصیلان پلی‌تکنیک تهران در بریتیش کلمبیای کانادا راه انداخته‌ام، یکی فارسی و یکی انگلیسی، اگر دوست داشتید ببینید

پلی تکنیک تهران، قسمت پنجم
پلی تکنیک تهران، قسمت هفتم

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

پلی تکنیک تهران، قسمت پنجم

قصه به آنجا رسید که بعد از تعطیلی نوروز، دوستان کم‌کمک باز می‌گردند از شهرشان... اینک ادامه داستان، هرچند با دو ماهی تأخیر. پوستم را کنده‌اند در این دو ماه که چرا نمی‌رسد قسمت پنجم، باعث خوشحالی است، چرا پنهان کنم

از دفتر خاطرات، جمعه 20 فروردین
دانشکده کم‌کم رنگ همیشگی را می‌گیرد. بیشتر بچه‌های شهرستانی برگشته‌اند و فعالیتی مجدد دیده می‌شود.دوشنبه آینده امتحان نیم ترم فیزیک دارم و دو هفته دیگر امتحان استاتیک. غمی بر دلم نشسته سنگین. عجب داستانی است این غروب جمعه. با دوستانت باشی یا تنها، کاری داشته باشی یا بی‌کار، فرق نمی‌کند، دل می‌گیرد بدجور. تصور می‌کردم من این طورم، تا فهمیدم همه چنینند، با درجاتی


باری، از قلم افتاد مسعود جمالی، نازنین دوستی که مکانیکی است، برادر شوهر خواهرم، یک سالی هم بالاتر. سنتورزنی جدی است، مثل استاد پایور چابک و خوش تکنیک

می‌رسیم به آخر ترم دوم... در اواسط تیرماه گرما هلاک می‌کند و فشار درس و امتحان بیداد. از همین روزهاست که عصری امتحان ریاضی دو داریم. از صبح خوانده‌ایم مثل... مثل بچه‌های خوب! بعد از ناهار جلوی سلف سرویس کنار حوض بزرگ نشسته‌ایم. مرضی به جان می‌افتد، به مرتضی می‌گویم چند می‌گیری بپری در آب. می‌گوید بیست تومن. می‌گویم زیاد است، ده تومن می‌دهم. دوستی دیگر، خاطرم نیست که بود، می‌گوید من می‌پرم! ده تومن را می‌گیرد و شیرجه‌ای جانانه می‌زند در آب نیم متری حوض، که تمیز است از بختش. بیرون که می‌آید، مثل این که تازه می‌فهمد کجاست و چه کرده، دست مرتضی را می‌گیرد و کشان به وسط حوض می‌برد. پس می‌بینم هوا را، از مهلکه می‌گریزم. ولی آن روز هر که از آن حوالی رد می‌شود سرنوشتی محتوم دارد، خیس می‌شود از سر تا پا! چه قصه‌ها که نمی‌سازند بعدها کسانی که بی‌خبرند از اصل ماجرا. معروف‌ترین قصه آن که صنفی‌ها خطاکردگان را آن روز به حوض پرت می‌کرده‌اند! هنوز می‌شنوم این روایت را بعد از سی ودو سال

از دفتر خاطرات، شنبه 28 فروردین
پریشب در بیمارستان آریا پسرکی نازمتولد شد که عنوان دایی بر من گذاشت! بر اساس سندی رسمی که امروز من و پدرش از دفتر ثبت احوال گرفتیم، نامش آقای برانوش جمالی شد. آن شب، درست در لحظاتی که برانوش تلاش می‌کرد به دنیای هستی ورود کند، پرستاران مجاور اتاق زایمان نواری گذاشته بودند با صدای بلند، ستار می‌خواند: مرا زیباپرستی، داده عشق و زاده مستی، رنج هستی برده از یادم

هنوز خیلی زود است بدانم، هجده سال بعد آقای برانوش جمالی در تصادفی رنج هستی را از یاد می‌برد. درست شبی که تلفنی از من می‌خواهد فردا روزش در انتخاب رشته‌های کنکور کمک کنم. بماند

از دفتر خاطرات، سه‌شنبه 18 خرداد
ماه پیش ارکستر مجلسی اشتوتگارت با رهبر نامدارش کارل مونشینگر در تالار رودکی برنامه داشت. به کلی فرق داشت اجرا با آنچه در صفحه‌هاشان شنیده‌ام. خیلی ضعیف بود کارشان. سرخورده شدم
چند روز بعد هم، جمعه دهم اردیبهشت، یازده صبح، امین‌الله حسین با گروه باله فرانسوی همراهش باله شهرزاد را روی صحنه برد. فوق‌العاده بود. قرهای ریزی که بالرین فرانسوی با راپسودی ایرانی نمره 2 در چهارگاه می‌داد مو راست می‌کرد از افتخار و شعف
پس فردا ارکستر مجلسی تولوز فرانسه برنامه خواهد داشت. هفته دیگر هم آخرین برنامه ارکستر سنفونیک در این فصل خواهد بود که تکنواز آن ویولنیست افسانه‌ای، روجیرو ریچی است

برای ترم تابستانی شش واحد درس می‌گیرم، ریاضی سه و روانشناسی. ریاضی را شمس نامی درس می‌دهد، همیشه سیگاری بر لب دارد و با ابرویی بالا انداخته نگاهت می‌کند، با ظن! روانشناسی را دوست دارم. کتاب نورمن ال مان را مهربان معلمی درس می‌دهد که نامش نیست در خانه حافظه. از معدود درسهاست که آخر ترم صد می‌گیرم از صد

برادر مهرداد قادری که از ابواب جمعی هماست، برای من و مهرداد کارت می‌گیرد برای باشگاه هما. هفته‌ای دو سه روز با هم می‌رویم، یک ساعتی شنا می‌کنیم و بعد معلم تنیس مهرداد می‌شوم. خیلی زود یلی می‌شود. حریفی می‌شود قدر

در چشمی بر هم زدن، تابستان تمام می‌شود. به یمن گذراندن ریاضی سه در تابستان، که پیش درس کامپیوتر است، این درس را می‌گیرم با دکتر پایافر. با آلگوریتم شروع می‌کند، و فلوچارت و بعد برنامه‌نویسی فورترن. بهترین تمرین این مبحث هم، همیشه بوده و همیشه خواهد بود، تهیه فلوچارت و نوشتن برنامه برای حل معادله درجه دوم. بعد از کلاس به مرکز محاسبات می‌رویم و کارتهای ورودی آی.بی.ام 370 را پانچ می‌کنیم. بعد آنالیز عددی هم به درس اضافه می‌شود که خود بهترین خوراک برنامه‌نویسی است. این هم از درسهایی است که نمره عالی می‌گیرم. دکتر پایافر اسمم را به مرکز محاسبات می‌دهد برای کار نیمه وقت، در واقع دو سه ساعت در هفته

اقتصاد مهندسی، نقشه کشی ساختمان، دینامیک و زبان 203 الباقی درسها هستند. و البته استاتیک، که این بار با دکتر امیرصدری می‌گیرم. این دکتر امیرصدری همان است که در البرز ترسیمی ورقومی درسمان می‌داد. چندان به دل نمی‌نشیند، تغییر گروه می‌دهم و باز با مهندس اشتری می‌گیرم. دینامیک را جوانی درس می‌دهد تازه از فرنگ برگشته، دکتر خویی نام، دوست می‌شویم و تا مدتها می‌مانیم. بعدتر در رسیتالم هم حاضر می‌شود با لطف. این رسیتال هم قصه‌ای است برای خود. بماند برای قسمت بعد
پلی تکنیک تهران، قسمت چهارم
پلی تکنیک تهران، قسمت ششم

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

کنسرواتوار ایروان در گفت وگو با نیک‌رای کوثر

برای معرفی کنسرواتوار کومیتاس در شهر ایروان ارمنستان، گفت وگویی کرده‌ام با نیک‌رای کوثر، دانشجوی ویولن این مدرسه. در مجله هارمونی تاک یا گفت وگوی هارمونیک بخوانیدش

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: