چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

فرودگاه ونکوور

داستان غم انگیز فرودگاه ونکوور را حتما شنیده یا خوانده‌اید. رابرت زیکانسکی، کارگر چهل ساله ساختمانی اهل لهستان، با همت مادرش که از ده سال پیش ساکن کاناداست، به قصد مهاجرت برای زندگی بهتر و پیوستن به مادر، از طریق فرودگاه ونکوور قدم به کانادا می‌گذارد، ولی به دلیل ندانستن زبان انگلیسی ساعتها در قسمتهای مختلف فرودگاه از جمله گمرک و اداره مهاجرت معطل می‌شود. مادر رابرت به تصور این که پسرش به هر دلیلی در آن پرواز نبوده، ناامید به منزل می‌رود، و رابرت خسته و گرسنه برای جلب توجه و کمک مردم یک صندلی را به زمین می‌کوبد، و بعد که از ماموران ایمنی فرودگاه عکس‌العملی نمی‌بیند، بار دیگر صندلی را به شیشه می‌زند. پلیس آر.سی.ام.پی مستقر در فرودگاه به دعوت ماموران ایمنی سر می‌رسد و با سلاح تیزر رابرت را از پا در می آورد. دقیقه‌ای بعد رابرت زیکانسکی فوت می‌کند
این خلاصه داستانی بود که در ویدیوی پنج شش دقیقه‌ای آخر این پست می‌بینید. به هیچ روی سعی نکرده‌ام قصه را درامی (دراماتیزه به قولی) کنم. برای آن کس که بخواهد غصه بخورد، داستان خود غم کافی دارد. این ویدیو را ابتدا بانویی ایرانی که از قضا آن موقع در فرودگاه بوده با سلفون (تلفن موبیل) می‌گیرد، و بعد جوانی که اتفاقا دوربینی همراه داشته با کیفیت بهتر بر می‌دارد. سیما اشرفی‌نیا، بانوی ایرانی حاضر در صحنه، دیشب در مصاحبه با سی.بی.سی می‌گفت تلاش کرده به چهار زبانی که بلد است، انگلیسی و فارسی و ایتالیایی و ترکی، با رابرت ارتباط برقرار کند و به او آرامش دهد، ولی موفق نشده است
اما آن چه توجه جلب می‌کند، تحلیلهای بعد از شوک اول است به قصد حداقل کردن احتمال تکرار چنین فاجعه. طبق معمول، واکنشهای استثنایی فوق عادی هم هست، از جمله کسانی که جلوی دوربینهای تلویزیونی می گویند بعد از این حادثه از کانادایی بودن خود شرم دارند! یا بعضی کسان هنوز بر سر این که ماموران پلیس سه یا چهار یا پنج نفر بوده‌اند بحث می‌کنند، و البته افرادی هم سعی می‌کنند تقصیر اصلی را به اداره مهاجرت برگردانند! این آخری لااقل برای من که این راه را پنج سال پیش رفته‌ام هیچ ارزش ندارد، کل تشریفات مهاجرتی از پانزده دقیقه تجاوز نمی‌کند... این استثناها همواره هستند و همواره به راه خود می روند

اما همکاری شبکه های خبری، پلیس، و عامه مردم در آنالیز حادثه، بدون پرده پوشی، به راستی شگفت‌انگیز است. سازمان خبری کانادا سی.بی.سی را در این میان سازمانی وزین یافتم. بی آن که برنامه شب و روزش این حادثه شود، مثل سی.ان.ان، روزی چند نوبت گفت‌وگو می‌کند با سران پلیس شهرهای مختلف کانادا، کارشناسان گوناگون، مردم، و البته با سرکردگان شرکت سازنده سلاح تیزر در فنیکس ایالات متحد که دیشب توجهم را جلب کرد، و به طور معترضه، نمی‌توانم فکر نکنم به این که کجا هستند آقای گلن بک و خانم نانسی گریس و آقای لاری کینگ، که روز سران این شرکت را شب تار کنند در شوهای تلویزیونی
به نظرم می‌رسد علتهای فاجعه فرودگاه ونکوور را در دو دلیل عمده بتوان خلاصه کرد: خطای پلیس آر.سی.ام.پی که ماهیت انسانی دارد، و نقص در سلاح تیزر. یکی از ماموران پلیس آر.سی.ام.پی در مصاحبه‌ای تلویزیونی می‌گفت همراه داشتن این تیزر در مناطق بسیار بدنام و خطرناک شهر بدون هیچ پشتیبانی به من قوت قلب می‌دهد... راست می‌گفت. پلیسی دیگر اما می‌گفت من هم اگر بودم در استفاده از تیزر در آن لحظه تردید نمی‌کردم... این قدری تامل لازم دارد. ویدیوی حادثه به خوبی نشان می‌دهد پلیس بدون هرگونه مذاکره در اولین لحظه‌های ورود به صحنه از تیزر استفاده می‌کند، در حالی که هم سران پلیس و هم مردم اعتقاد دارند استفاده از سلاح، تیزر یا غیر آن، مثل جراحی برای بیمار، باید آخرین راه حل تلقی شود و قطعا نه اولین. نگرانی چهار مامور پلیس مسبب داستان بوده، یا ماموران ایمنی فرودگاه در احضار پلیس نمک و فلفل گزارش را زیاد کرده اند... به هر روی خطای انسانی است، ناگزیر روی می دهد، ولی حتما می‌توان با بررسی و آموزش تقلیلش داد به کمترین میزان تکرار
به گمان من علت‌العلل این حادثه همانا اشکال در طراحی یا تعریف حدود کاربرد تیزر است، که فقط و فقط شبکه سی.بی.سی به آن پرداخته به اختصار. در ماههای گذشته دست کم بیست نفر در حوادثی مشابه در کانادا جان باخته‌اند. چنان که مدیر شرکت سازنده تیزر در مصاحبه تلویزیونی می‌گفت، این سلاح در شصت کشور به کار می‌رود. در پاسخ به این سؤال که حدود و آستانه استفاده از تیزر را که تعریف می‌کند، گفت سازنده نقشی در این قسمت ندارد، و تعریف و تبیین و آموزش آن با اداره‌های پلیس کشورهای خریدار است. این مدیر ارشد اظهار می‌داشت در آنالیز حادثه با پلیس کانادا همکاری نزدیک خواهد داشت، اما (اینجای صحبت بیشتر تجاری و خطاب به مشتریان حس می شد) اعتقاد دارد بیست مورد مرگ از تیزر در برابر مرگهای بی شمار حاصل از روشهای قدیمی پیشگیری، از قبیل استفاده از انواع گازها، ناچیز است و نباید تردید به وجود آورد در ادامه به کار گیری این سلاح توسط پلیس، که ترجمه سلیس آن این است: نباید تقلیل دهد تعداد مشتریان ما را

ببینید کوتاه شده ویدیوی حادثه را

اصل ویدیو برگرفته از یوتیوب است

پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۶

لئوپولد استوکوفسکی

استوکوفسکی از معدود موسیقیدانان معاصر ماست که سده درخشان نوزدهم را هم درک کرد. نمی‌توانم خودداری کنم از این فکر که بخت آن داشته، یازده سال با چایکوفسکی هم‌عصر بوده مثلا
لئوپولد استوکوفسکی هجدهم آوریل 1882 تولد یافت. پدرش ژوزف، کابینت سازی بود لهستانی تبار ساکن انگلستان، و مادرش آنی اصل ایرلندی داشت

لئوپولد به سال 1896 در سیزده سالگی به عنوان جوان‌ترین محصل به کالج سلطنتی موسیقی راه یافت و در شانزده سالگی به عضویت کالج سلطنتی ارگ نوازان درآمد. سرانجام در سنه 1903 به دریافت لیسانس موسیقی از کالج ملکه در اکسفورد توفیق یافت

دو سال بعد استوکوفسکی راهی نیویورک شد و رهبری کر و ارگ نوازی کلیسای سن بارتلمی را به دست آورد. در سال 1909 به سین‌سیناتی نقل مکان کرد و رهبری ارکستر سنفونیک این شهر را به دست آورد و به سرعت مدارج ترقی را طی کرد، به خصوص با نخستین اجراهای کارهای جدید از قبیل سنفونی دوم ادوارد الگار

اما داستان اصلی استوکوفسکی آنجا شروع شد که به فیلادلفیا رفت و بر سکوی رهبری دائمی ارکستر این شهر قرار گرفت. از اینجا بود که گروهی از طرفدارانش او را از بهترین رهبرهای معاصر خواندند و دسته‌ای دیگر، از جمله پل هیندمیت، او را شومن و حتی شارلاتان نامیدند. مستند این دسته دوم ژستی بود که استوکوفسکی در یک کنسرت نشان داد: در وسط یک قطعه پارتیتورها را به زمین پرت کرد یعنی نیاز به آنها ندارد! بار دیگر، در کنسرتی دیگر، به نورپرداز سالن دستور داد سالن را کاملا تاریک کند و تنها به دستهای او نور بتاباند! و چندی بعد نور را طوری طراحی کرد که فقط سایه دستهایش بر دیوار سالن نقش بندد. سرانجام در سال 1929 مهر هنری خاص خود را بنیان گذاشت: رهبری بدون باتون و با دست خالی

شیوه نوین چیدن سازهای ارکستر را هم -- که با همین ارکستر سنفونیک فیلادلفیا تجربه کرد -- به او نسبت می‌دهند، این که ویولنهای اول و دوم را در جناح چپ پهلو به پهلو نشاند و ویولنسلها را به جناح راست بعد از ویولاها انتقال داد. از دیگر اقدامات این دوره استوکوفسکی آرشه آزاد بود برای زهیها و نفس آزاد برای بادیها، یعنی دیگر زهیها اجبار نداشتند همه از یک آرشه‌کشی واحد پیروی کنند! این دوره سرانجام در 1936 به پایان رسید. ارکستر فیلادلفیا را به دستیارش یوجین اورماندی سپرد و بار دیگر به سیر و سیاحت پرداخت

بعد از این دوره، استوکوفسکی ارکسترهای بی‌شماری را رهبری کرد و ارکسترهای زیادی را از قبیل ارکستر امریکایی جوانان و ارکستر سنفونیک نیویورک، که نباید با فیلارمونیک نیویورک خلط شود، خود تشکیل داد که بعضی از خوش اقبالهایشان دو سه سالی دوام آوردند. در همین اوان بود که در فیلم سینمایی یکصد مرد و یک زن شرکت کرد و نیز با والت دیسنی فیلم فانتزی را ساخت که در آن افتخار داشت با میکی موس مصافحه کند! یا به قول خودش، میکی موس سعادت آن داشت که با او دست بدهد

اما برای آنان که علاقه‌ای به زندگی خصوصی هنرمندان دارند، استوکوفسکی سه بار ازدواج کرد، اول به سال 1911 با پیانیست امریکایی اولگا ساماروف، و از او یک دختر مانده، سونیا، بازیگر سینما... بار دوم به سال 1926 با اوانجلین جانسون، و بار آخر در 1945 با گلوریا واندربیلت

هر چه و هر که بود لئوپولد استوکوفسکی، هنرمندی گران یا شارلاتانی چیره دست، نمی‌توان تنظیمهایش را از آثار ارگ باخ برای ارکستر سنفونیک نادیده گرفت. این کارها از زیباترین آثاری هستند که استوکوفسکی برای ارکستر تنظیم کرد، و علاقه‌مندانی بی‌شمار به طرفداران باخ بزرگ افزود. همین طور بعضی از آثاری که بر سکوی رهبری برای دکا و سی‌بی‌اس روی صفحه ضبط کرده از نفیس‌ترین آثار ضبط شده قرن پیشین است، به خصوص سنفونی نهم بتهوون و سنفونی پنجم چایکوفسکی فراموش شدنی نیستند

قسمتی از توکاتا و فوگ رمینور باخ را با تنظیم استوکوفسکی و با رهبری او ببینید

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

دمیس

از محبوب‌ترین خواننده‌های دهه طلایی هفتاد دمیس روسس بود که کنسرتی هم در تهران اجرا کرد

آرتمیوس ونتوریس روسس یا دمیس در پانزدهم ژوئن 1946 در مصر متولد شد، با تباری یونانی، از گئورگ و اولگا، پدر و مادری که بعد از بحران کانال سوئز ورشکسته شدند و به وطن خود یونان بازگشتند

پس از جا افتادن در یونان، دمیس به فعالیتهای هنری روآورد و شهرتی به هم زد. اما اوج موفقیت او زمانی بود که گروه راک افرودیتز چایلد را تشکیل داد، و حتی بعدتر، که این گروه محبوب از هم پاشید، و دمیس ترانه باید برقصیم را خواند. بعد از آن آلبومهای دمیس یکی بعد از دیگری بازار جهان را تسخیر کرد

ببینید و بشنوید ویدیوی ترانه باید برقصیم را

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

جوانان زیر آفتاب

جوانان و نوجوانان دهه چهل جوانان زیر آفتاب را به خاطر دارند، فیلم نیم موزیکال ایتالیایی با هنرنمایی آل‌بانو و رومینا پائر. داستان فیلم و ارزشهای هنری آن چیزی بیشتر از درامهای هندی و ایرانی نبود، اما بعد از فیلم قصه عشق، روایتی جذاب داشت این فیلم از دلدادگیهای جوانان آن روزگار. به علاوه، نقطه مثبت فیلم ترانه‌هایی بود که زوج آل‌بانو و رومینا اجرا می‌کردند. اگر کسی دل‌بستگی داشت و جوان بود یا نوجوان، حتما بار دوم و سوم هم به سینما بلوار می‌رفت برای تماشای این فیلم خوش آب و رنگ

آل‌بانو کاریسی، بازیگر و خواننده ایتالیایی به سال 1943 در جنوب ایتالیا متولد شد، در روزهایی از نبردهای جهانگیر دوم که پدرش با ارتش ایتالیا در آلبانی می‌جنگید، و مادرش به همین سبب نام آل‌بانو بر او نهاد

رومینا پائر، فرزند بازیگر امریکایی تیرون پائر، به سال 1951 در لوس‌آنجلس تولد یافت، ولی در پنج سالگی بعد از جدایی والدین، با مادر و خواهرش راهی ایتالیا شد

با ازدواج آل‌بانو و رومینا در سال 1970 زوج هنری این دو شکل گرفت که تا سال 1999 باقی ماند، وقتی که بعد از بیست ونه سال زندگی موفق هنری راههای خود را جدا کردند

ویدیویی کوتاه از ترانه نل‌سول ببینید که در آخرین صحنه فیلم، آل‌بانو برای رومینا می‌خواند، ترانه‌ای که تا مدتها بر سر زبان جوانان آن روزگار بود، هر چند ایتالیایی

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

سیرنا

باری دیگر به لطف ای‌میلهای فورواردی دوستان، نابغه‌ای شگفت‌انگیز یافتم در نوازندگی ویولن

سیرنا هوانگ 12 ساله دخترکی با نمک و جذاب است ساکن کنتیکت که ویولن زدنش به راحتی آب خوردن نشان می‌دهد... نه حرکت اضافه‌ای دارد و نه فشاری بر او حس می‌شود. سیرنا اولین درسهای ویولن را در چهار سالگی گرفت و در نه سالگی در کنسرتی با ارکستر سنفونیک تایوان به دنیای حرفه‌ای موسیقی قدم گذاشت. در این مدت جایزه‌هایی بی‌شمار از مسابقه‌های مختلف سراسر دنیا به دست آورده است

سیرنا در سال 2006 در کنفرانس "تد" در کالیفرنیا شرکت کرد و حاضران در آن اجلاس را شگفت‌زده کرد، هم با نوازندگی و هم با سخنانی شیرین در مورد تکنولوژی ساخت ویولن. ویدیوی این کنفرانس را ببینید

TED Conference 2006, Monterey, California
Sirena Huang, violinist & lecturer, 25 minutes

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

گوگوش

تا آخر سالهای چهل، یعنی سیزده چهارده سالگی، توجهی چندان جدی به موسیقی نداشتم. موسیقی برایم خلاصه می‌شد در گرام توپاز خواهر بزرگم که صفحه‌های تام جونز و فرانک سیناترا بر آن می‌چرخید. و برنامه‌های پنج‌شنبه عصرهای تلویزیون، هنر برای مردم، که رامش و پرتو و عارف در آن می‌خواندند. و صفحه‌های گلپا و ایرج پدرم که اصلا دوست نداشتم، نه چهچهه‌های آن دو را و نه غم و غصه‌ای که در آوازشان بود. و ویولن خواهربزرگم که دو سیم پوسیده داشت و سالها بود زیر تخت خاک می‌خورد. و البته آکوردیون خواهری دیگر که برای من مثل اسباب بازی بود، جدی‌ترین کارم با آن، گاهی سعی می‌کردم مثلا آهنگهای فیلم اشکها و لبخندها را درآورم، بی دانستن نت. کلیدهای سفید و براق آن را دوست داشتم و تشنه آن بودم که بفهمم آن همه دکمه سیاه آن طرف برای چه خوب است. و البته این فهرست کامل نمی‌شود بی ذکری از کلاسهای موسیقی دبستان که سرود شاهنشاهی می‌خواندیم و سرود معلم، با مطلع گر به زیر آری آسمانها

اولین بار اوایل سالهای پنجاه بود که آن دخترک خوشگل با موی کوتاه شده پسرانه توجهم را جلب کرد. گوگوش تازه از فرنگ برگشته بود. به سرعت با چند ترانه قشنگ بازار موزیک پاپ را تسخیر کرد: با نگاهت چوب می‌زنی، نامه‌هایم را بده، و دو ترانه به انگلیسی... بعدتر همکاریش با اردلان سرفراز ترانه‌سرا، شماعی زاده آهنگساز (که به طور معترضه بگویم آهنگسازیش تومنی نه قران با خوانندگیش توفیر داشت)، و واروژان تنظیم کننده، به یک سری ترانه‌های بسیار موفق و ماندگار منجر شد: جاده، دو پنجره، بارون نمیاد... قشنگ می‌خواند، قشنگ بود، و قشنگ برنامه اجرا می‌کرد. صدای شفاف و گرمی داشت و عجیب این که بی تحصیل موسیقی چندان پرت نمی‌خواند، فقط از ریتم می انداخت که معمول پاپ خوانهای ایرانی است

حتی دو سالی بعد ترک که به موسیقی کلاسیک مایل شدم، هنوز دوست داشتم ترانه‌هایش را، خوب البته بعد از یکی دو سال اول که بی اطلاعی تعصب می‌آورد، سهل است، هنوز دوست دارم ترانه‌های آن زمانش را. این مقدمه آوردم تا بگویم چه گردی می‌پاشد مرور زمان بر آدمها. دیگر دوستش ندارم، نه صدای بم شده خشک و بی‌روحش را، و نه اطوارهای زننده و بی‌مزه‌اش را. همان که یک وقتی می‌گفتند هر کاری بکند به او خوب می‌آید، حالا... کلیپ زلال می‌شوم و چه می‌شوم را ببینید

بدتر آن که وقتی آمد این سر آب همه هنرمندان لوس‌آنجلس را به چوب بی‌معرفتی راند، یعنی که این همه هنرمند همه بی‌خاصیت بوده‌اند این سالها، شهبال شب‌پره مثلا، موسیقی‌دانی که در ارکستر اپرای تهران تیمپانی می‌نواخت، منتظر نشسته بود که آفتاب گوگوش از شرق طلوع کند. طرفه آن که خیلی زود یکی از آدمهای درجه سوم و چهارم این قافله یار غارش شد، و جز با ایشان بر صحنه نمی‌رود... شگفتا... افسوس بر این گونه بی‌مایگان که ویران می‌کنند نوستالژی جوانیت را

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: